🙁🏃🙁🏃🙁
#داستان_واقعی
📙
#ترمز_بریده
✍
#قسمت ۲۷
❤برایت ندبه می خوانم
🔰 🌷 🔰 🌷 🔰
👈ضربان قلبم هر لحظه تندتر 💗می شد
سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود
و هر لحظه فشارش بیشتر می شد
دقیقه ها ⏳با سرعت سپری می شدند
دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم
تمام صداهایی🔊 که توی سرم می پیچید،
لحظه به لحظه آروم تر می شد ↘️
👈🏻بچه ها 👥بهم ریخته بودن و
منو تکان می دادن 👋
اونها رو می دیدم 👀 ولی صداشون در حد لب
زدن👄 بود
صدای ❤قلبم و فرازهای آخر ندبه
تنهای صوتی بود که گوش هام👂 می شنید و
توی سرم می پیچید
کم کم فشار روی قلبم 💓آروم تر شد
اونقدر آروم
که بدن بی حسم روی زمین افتاد⏬
چشم هام👀 رو باز کردم
زمان زیادی گذشته بود
هنوز سرم گیج و سنگین🤕 بود
دکتر 👨⚕و پرستار 👩⚕بالای سرم
حرف می زدند
👈🏻 اما صداشون🗣رو خط در میون می شنیدم
یه کم اون طرف تر بچه ها 👥ایستاده بودند
نگرانی توی صورت شون😥 موج می زد
اما من آرام بودم ☺️
🍁🌻🍁🌻🍁
👈ادامه دارد...🔜👉