✅زندگي حضرت قبل از امامت 💠ولادت امام حضرت رضا (ع) بـدان كـه در تـاريـخ ولادت آن جـناب اختلاف است و اشهر آن است كه در يازدهم ذى القعده سـنـه صـد و چـهـل و هـشت در مدينه منوره متولد شده و بعضى يازدهم ذى الحجة سنه صد و پـنـجـاه و سـه گـفـتـه انـد كـه بـعد از وفات حضرت صادق عليه السلام بوده كه پنج سـال ، و مـوافـق روايـت اول كـه اشـهر است ولادت آن حضرت بعد از وفات حضرت صادق عـليـه السـلام بوده به ايام قليلى و حضرت صادق عليه السلام آروز داشت كه آن جناب را درك كـنـد چـه آنـكـنـه از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام روايت شده كه مى فرمود شـنـيـدم از پـدرم جـعـفـر بـن مـحـمـّد عـليـه السـلام كـه مـكـرر بـه مـن مـى فـرمود كه عالم آل محمّد عليهم السلام در صلب تو است و كاشكى من او را درك مى كردم پس به درستى او همنام اميرالمؤ منين على عليه السلام است . - ( بحارالانوار ) 49/100، حديث 17. ✅امامت و ولایت حضرت امام رضا (ع) ورود حضرت امام رضا (ع) به مرو و بيعت مردم با آن حضرت به ولايت عهد چـون حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام وارد مـرو شـد، مـاءمـون آن جـنـاب را تبجيل و تكريم تمام نمود و خواص اولياء و اصحاب خود را جمع نموده و گفت : اى مردمان ! مـن در آل عـبـاس و آل عـلى عـليـه السـلام تـاءمـل كـردم هـيـچ يـك را افـضل و احق به امر خلافت از على بن موسى عليه السلام نديدم پس رو كرد به حضرت امـام رضـا عـليـه السـلام و گـفـت : اراده كـرده ام كه خود را از خلافت خلع نمايم و به تو تـفـويض كنم ، حضرت فرمود: اگر خلافت را خدا براى تو قرار داده است جايز نيست كه بـه ديـگـرى بـخـشـى و خـود را از آن معزول كنى و اگر خلافت از تو نيست ترا اختيار آن نـيـسـت كـه بـه ديـگـرى تـفـويـض نـمـايـى . مـاءمـون گـفـت : البـتـه لازم اسـت كه اين را قـبـول كـنـى ، حـضـرت فـرمـود: مـن بـه رضـاى خـود هـرگـز قبول نخواهم نمود و تا مدت دو ماه اين سخن در ميان بود و چندان كه او مبالغه كرد، حضرت چون غرض او را مى دانست امتناع مى فرمود. چـون مـاءمـون از قـبـول خـلافـت آن حـضـرت مـاءيـوس گـرديـد گفت : هرگاه كه خلافت را قـبـول نـمـى كـنـى پس ولايت عهد مرا قبول كن كه بعد از من خلافت با تو باشد، حضرت فـرمـود كـه پـدران بـزرگـواران مـن مـرا خـبـر دادنـد از رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم كه من پيش از تو از دنيا بيرون خواهم رفت و مرا بـه زهـر سـتـم شهيد خواهند كرد و بر من ملائكه آسمان و ملائكه زمين خواهند گريست و در زمـين غربت در پهلوى هارون الرشيد مدفون خواهم شد، ماءمون از استماع اين سخن گريان شـد و گـفـت : تـا مـن زنـده ام كـى مـى تـوانـد تـو را بـه قـتـل رسـانـد يـا بـدى نيست به تو انديشه نمايد. حضرت فرمود: اگر خواهم مى توانم گفت ، كى مرا شهيد خواهد كرد! ماءمون گفت : غرض تو از اين سخنان آن است كه ولايت عهد مـرا قـبـول نـكـنـى تـا مـردم بـگويند كه تو ترك دنيا كرده اى ، حضرت فرمود: به خدا سـوگـنـد! از روزى كـه پـروردگـار مـن مـرا خـلق كـرده اسـت تـا بـه حال دروغ نگفته ام و ترك دنيا براى دنيا نكرده ام و غرض تو را مى دانم . گفت : غرض من چيست ؟ فرمود: غرض تو آن است كه مردم بگويند كه على بن موسى الرضا عليه السلام ترك دنيا نكرده بود بلكه دنيا ترك او را كرده بود، اكنون كه دنيا او را ميسر شد براى طمع خلافت ، ولايت عهد را قبول كرد. ماءمون در غضب شد و گفت : پيوسته سخنان ناگوار در برابر من مى گويى و از سطوت من ايمن شده اى ، به خدا سوگند كه اگر ولايت عهد مرا قبول نكنى گردنت را بزنم ! حضرت فرمود كه حق تعالى نفرموده است كه من خود را بـه مهلكه اندازم هرگاه جبر مى نمايى قبول مى كنم به شرط آنكه كسى را نصب نكنم و احدى را عزل ننمايم و رسمى را بر هم نزنم و احداث امرى نكنم و از دور بر بساط خلافت نظر كننم . ماءمون به اين شرايط راضى شد، پس حضرت دست به سوى آسمان برداشت و گفت : خداوندا! تو مى دانى كه مرا اكراه نمودند به ضرورت ، اين امر را اختيار كردم ، پـس مـرا مـؤ اخـذه مـكـن چـنـانـچـه مـؤ اخـذه نـكـردى دو بـنـده و دو پـيـغـمـبـر خـود يـوسـف و دانيال را در هنگامى كه قبول كردند ولايت را از جانب پادشاه زمان خود، خداوندا! عهدى نيست جـز عـهـد تو و و لايتى نمى باشد مگر از جانب تو، پس توفيق ده مرا كه دين ترا برپا دارم و سنت پيغمبر ترا زنده دارم ، همانا تو نيكو مولايى و نيكو ياورى . پـس مـحـزون و گـريـان ولايـت عـهـد را از مـاءمـون قـبـول فرمود.(1)