و از هـمـه بهتر حال آن كسى بود كه با خود كاردى داشت كه شرابه كفش خود را بريد و پـاى خود را بيرون آورد و پا برهنه شد. راوى گفت : حضرت امام رضا عليه السلام بر در مـنـزل تـكـبـيـرى گـفـت و مـردم نـيـز بـا آن حـضـرت تـكـبـيـر گـفـتـنـد، چـنـان بـه خـيـال مـا آمد كه آسمان و ديوارها با آن حضرت تكبير مى گويند و مردم شروع كردند به گـريـسـتـن و ضـجـه كشيدن از شنيدن تكبير آن حضرت ، به حدى كه شهر مرو از صداى گريه و شيون به لرزه درآمد، اين خبر به ماءمون رسيد ترسيد كه اگر آن حضرت به ايـن كـيـفيت به مصلى برسد مردم مفتون و شيفته او شوند، نگذاشت آن حضرت برود بلكه فـرسـتاد خدمت آن حضرت كه ما شما را به زحمت و رنج درآورديم برگرديد و خود را به مشقت نيفكنيد، آن كس كه هر سال نماز مى خوانده همان بخواند، حضرت طلبيد كفش خود را و پـوشـيـد و سـوار شد و برگشت و مختلف شد امر مردم در آن روز و منتظم شد امر نمازشان به سبب اين كار.(6) مـؤ لف گـويد: اگر چه به حسب ظاهر ماءمون در توقير و تعظيم حضرت امام رضا عليه السـلام مـى كوشيد و احترام آن جناب را فروگذار نمى كرد اما در باطن به طور شيطنت و نكرى بر طريق نفاق با آن حضرت دشمنى مى كرد و به حكم ( هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ ) (7) دشـمـن واقـعـى بـلكـه سـخـتترين دشمنان او بود كه به حسب ظاهر به طـريـق مـحـبـت و دوسـتـى و خـوش زبـانـى بـا آن حـضـرت رفـتـار مـى نـمـود امـا در بـاطن مـثـل افعى و مار آن جناب را مى گزيد و پيوسته جرعه هاى زهر به كام آن بزرگوار مى رسـانـيـد. لاجـرم از زمـانـى كـه آن حـضـرت وليـعـهـد شـد، اول مـصـيـبـت و اذيـت و صدمات آن حضرت شد، و در همان روزى كه با آن جناب بيعت كردند يـكـى از خـواص آن حـضـرت گـفـت مـن در خـدمـت آن جـنـاب بـودم و بـه جـهـت ظـاهـر شـدن فـضل آن حضرت مستبشر و خوشحال بودم آن حضرت مرا به نزد خود طلبيد و آهسته با من فرمود كه به اين امر خوشحال مباش ؛ زيرا كه اين كار به اتمام نخواهد رسيد و به اين حـال نـخواهم ماند.(8) و در حديث على بن محمّد بن الجهم است كه چون ماءمون عـلمـاى امـصـار و فـقـهـاى اقطار را جمع كرد كه با امام رضا عليه السلام مباحثه و مناظره نـمـايـنـد و آن حـضرت بر همه غالب شد و همگى اقرار به فضيلت آن جناب نمودند و از مجلس ماءمون برخاست و به منزل خود معاودت فرمود، من در خدمت آن حضرت رفتم و گفتم : خـدا را حـمـد مى نمايم كه ماءمون را مطيع شما گردانيد و در اكرام شما مبالغه مى نمايد و غـايـت سـعـى مـبـذول مـى دارد، حـضرت فرمود كه يابن جهم ! ترا فريب ندهد اين محبتهاى ماءمون نسبت به من ؛ زير كه در اين زودى مرا به زهر شهيد خواهد كرد و از روى ستم و ظلم و اين خبرى است كه از پدران من به من رسيده است اين سخن را پنهان دار و تا من زنده ام با كس ‍مگوى .(9) و بـالجـمـله : پـيـوسـتـه آن جـنـاب از سـوء مـعـاشـرت مـاءمـون درد در دل نازنينش بود و به كسى نمى توانست اظهار كند و آخر كار چندان به تنگ آمده بود كه از خـدا مـرگ خـود را مـى خـواسـت ؛ چـنـانـچـه يـاسـر خادم گفته كه در هر روز جمعه كه آن حـضـرت از مسجد جامع مراجعت مى فرمود به همان حالى كه عرق دار و غبارآلود بود دستها را به درگاه الهى بلند مى كرد و مى گفت : الهى ! اگر فرج و گشايش امر من در مرگ من است پس همين ساعت در مرگ من تعجيل فرما. و پيوسته در غم و غصه بود تا از دنيا رحلت فـرمـود.(10) و اگـر شـخـص مـتـفـحـص تاءمل كند در وضع معاشرت و سلوك ماءمون با آن حضرت تصديق اين مطلب را خواهد نمود آيـا عـاقلى تصور مى كند كه ماءمون دنيا پرست كه به جهت طلب خلافت و رياست امر كند برادرش ‍محمّد امين را در كمال سختى بكشند و سرش را براى او آورند در صحن خانه خود او را بر چوبى نصب كند و امر كند جنود و عساكر خود را كه هر كس برخيزد و بر اين سر لعـنـت كـنـد و جـائزه خـود را بـگـيرد آيا چنين كسى كه اين قدر طالب خلافت و ملك است امام رضا عليه السلام را از مدينه به مرو مى طلبد و تا دو ماه اصرار مى كند كه من مى خواهم خـود را از خـلافـت خـلع كنم و لباس خلافت را بر تو بپوشانم !؟ آيا جز شيطنت و نكرى نكته ديگرى ملحوظ نظر او است ؟! و حال آنكه ( خلافت ) قرة العين ماءمون بوده ، و در حـق سـلطـنت گفته اند الملك عقيم و برادرش امين خوب او را شناخته بود چنانچه گفت با احمد بن سلام هنگامى كه او را دستگير كرده بودند آيا ماءمون مرا مى كشد احمد گفت : ترا نخواهد كشت چه آنكه علاقه رحم دل او را بر تو مهربان خواهد كرد امين گفت : هيهات الْمُلْكُ عَقيمٌ لا رَحِمَ لَهُ.