راوى حـسـن بـن محمّد نوفلى گويد كه چون متكلمين نظر به كلام عمران صابى نمودند و حـال ايـنـكـه او مـردى جدلى بود كه هرگز كسى حجت او را قطع نكرده بود ديگر احدى از عـلمـاى اديـان و اربـاب مـقـالات نـزديـك حـضـرت نـيـامـد و از چـيـزى از آن جـنـاب سـؤ ال نـشـد و شـب درآمـد پـس مـاءمـون و حـضـرت رضـا عـليـه السـلام بـرخـاسـتـنـد و داخـل مـنـزل شـدنـد و مـردم مـتفرق شدند و من با جماعتى از اصحاب بودم كه محمّد بن جعفر فـرسـتـاد و مـرا احـضـار نـمود، من نزد او حاضر شدم . گفت : اى نوفلى ! ديدى گفتگوى رفـيـق خـود را، بـه خـدا سـوگـند كه گمان نمى كنم هرگز على بن موسى عليه السلام درآمده باشد در چيزى از اين مطالب كه امروز بيان كرد و معروف نبوده نزد ما كه در مدينه تـكـلم كـرده باشد يا اصحاب كلام نزد او جمع شده باشند. من گفتم كه حاجيان نزد او مى آمـدند از مسائل حلال و حرام خود مى پرسيدند و او جواب آنها را مى داد و بسا بود كه نزد او مـى آمـد كـسـى كـه بـا او مـحاجه مى كرد. محمّد بن جعفر گفت : اى ابومحمّد! من بر او مى تـرسـم كه اين مرد، يعنى ماءمون بر او حسد برد و او را زهر دهد يا اينكه در بليه اى او را گـرفـتـار كـنـد، تـو بـه او اشـاره كـن كـه خـود را از امـثـال ايـن سـخـنـان نـگـاه دارد و ايـنـگـونـه مـطـالب نـفـرمـايـد. مـن گـفـتـم : از مـن قبول نمى كند و مراد اين مرد (يعنى ماءمون ) امتحان او بود كه بداند نزد او چيزى از علوم پـدران او هـسـت يـا نـه ؟ گـفـت : بـه او بـگـو كـه عـمـويـت كـراهـت دارد دخول ترا در اين باب و دوست دارد كه خود را نگاه دارى كنى از اين چيزها به جهاتى چند.
راوى گـويـد: چـون بـه مـنـزل حـضـرت رضـا عـليـه السـلام رفتم خبر دادم آن حضرت را به آنچه عمويش محمّد بن جعفر گفته بود. حضرت تبسم كرده فرمود: خداوند حفظ فرمايد عمويم را خوب مى دانم به چه سـبـب كراهت دارد اين سخنان مرا، پس فرمود: اى غلام ! برو به سوى عمران صابى و او را بـيـاور نـزد مـن ، گـفتم : فدايت گردم ! من مى دانم جاى او را نزد بعضى از اخوان ما از شـيـعـيـان اسـت . فـرمـود: باكى نيست مال سوارى ببريد و او را بياوريد، من رفتم و او را آوردم حـضـرت او را تـرحـيـب كـرد و جـامـه طـلبـيـد و او را خـلعـت داد و مال سوارى به او مرحمت نمود و ده هزار درهم طلبيد و به او عطا فرمود.
من گفتم : فدايت گردم ! به جا آوردى فعل جدت اميرالمؤ منين عليه السلام را، فرمود: اين چنين دوست مى داريم ما. پس امر فرمود شام حاضر كردند، مرا نشانيد در طرف راست خود و عمران را نشانيد در طرف چپ خود، چون از خوردن طعام فارغ شديم فرمود به عمران برو خـدا يـارت بـاد و صبح نزد ما حاضر شو تا ترا اطعام كنيم به طعام مدينه و بعد از اين عـمـران چـنـيـن بـود جـمـع مـى گشتند به نزد او متكلمون از اصحاب مقالات و با او تكلم مى كـردنـد و او امـر ايـشـان را باطل مى كرد تا آنكه از او اجتناب و دورى نمودند، و ماءمون ده هـزار درهـم بـه عـمـران عـطـا كـرد و ( فـضـل ) هـم مـقـدارى مال و اسب سوارى به او داد و حضرت رضا عليه السلام او را متولى موقوفات بلخ نمود پس عطاى بسيار به او رسيد.(3)
1- ( لوقا ) نسخه بدل (احتجاج طبرسى 2/406).
2- عبارت روايت چنين است : اتحب ان احييهم لك فتنذرهم ؛ يعنى آيا ميل دارى زنده كنم اينها را براى تو تا آنان را انذار كنى . احتمالا در ترجمه متن ، سهوى واقع شده . (ابراهيم ميانجى ).
3- ( الاحتجاج ) طبرسى 2/401 422، احتجاج شماره 307.