🔰بخش و امام رضا علیه السلام 1️⃣ - خبر از آینده عبدالله، محمد را می کشد! "حسن بن بشّار" می گوید: امام رضا علیه السلام فرمودند: «عبدالله، محمد را می کشد!» گفتم: «یعنی می فرمایید عبدالله بن هارون(مأمون) محمدبن هارون (امین) را می کشد؟!» حضرت فرمودند: «بله؛ عبدالله که در خراسان است، محمدبن زبیده را که در بغداد است، خواهد کشت!» مدتی گذشت؛ آنچه را که فرموده بودند، دیدم! - اعلام الوری، ص 323 2️⃣ -یک ماه کمتر و بیشتر حسین بن موسی؛ برادر امام رضا علیه السلام می گوید: در جمع تعدادی از جوانان بنی هاشم، دور امام رضا علیه السلام را گرفته بودیم. "جعفر علوی" از کنار ما رد شد؛ لباسش پاره و کهنه بود، به همدیگر نگاه کردیم و خندیدیم. امام علیه السلام فرمودند: «به زودی او را خواهید دید که اموال و همراهان فراوان داشته باشد!» یک ماه کمتر و بیشتر نگذشته بود که "جعفر علوی" حاکم مدینه شد. وضعش خیلی خوب شد و هر روز او را می دیدیم که می رود و عده ی زیادی نوکر و حشم و خدم همراهش هستند. - اعلام الوری، ص 323 3️⃣ - خبر دادن از آمدن باران من بارانی برداشته ام حسین بن موسی بن جعفر علیهم السلام می گوید: روزی آفتابی همراه امام رضا علیه السلام از شهر بیرون آمدیم تا سری از املاک آن حضرت بزنیم؛ امام فرمودند: «آیا با خودتان بارانی آورده اید؟» گفتیم: «نه؛ هوا آفتابی است، از باران هم خبری نیست، چه نیازی به بارانی؟!» امام فرمود: «من که بارانی برداشته ام...» هنوز اندکی نرفته بودیم که هوا ابری شد و باران شدیدی باریدن گرفت و همه ی ما خیس آب شدیم! - اعلام الوری، ص 323 4️⃣ - بیچاره ها نمی دانند! مسافر می گوید: با امام رضا علیه السلام در منا بودیم که یحیی بن خالد برمکی به همراه تعدادی از اقوامش سوار بر مرکب از کنار ما رد شدند. گرد و خاکی راه انداخته بودند به طوری که گرد و غبار، سر و صورت ما را خاکی کرد. امام رضا علیه السلام فرمودند: بیچاره ها نمی دانند که امسال چه بر سرشان خواهد آمد! امام علیه السلام وقتی تعجب مرا دیدند، انگشت اشاره و وسطی خودشان را به هم چسباندند و فرمودند: «عجیب تر این که من و هارون مثل این دو تا خواهیم بود!» همان سال هارون، برامکه را قتل عام کرد. - اعلام الوری، ، ص 326 5️⃣ خبر از مرگ ای توس! حمزه بن جعفر می گوید: هارون از مسجدالحرام بیرون آمد، امام رضا علیه السلام فرمودند: چقدر خانه های ما دور و همسایگی مان نزدیک است ای توس! ای توس! ای توس! به زودی من و او(هارون) را همسایه خواهی کرد!» - اعلام الوری، ، ص 326 6️⃣ - با محمد دیباج... "محمد دیباج" در مکه در برابر حکومت مأمون شورش کرد؛ بیعت مأمون را شکست و خود را خلیفه خواند. امام رضا علیه السلام نزد او رفتند و فرمودند: «عموجان! پدرت[امام صادق علیه السلام ] و برادرت [امام کاظم علیه السلام ] را تکذیب مکن؛ زیرا این کار[خلافت تو] به سرانجام نمی رسد!» محمد دیباج سخن امام را نپذیرفت. سپاهیان مأمون به فرماندهی جلودی از راه رسیدند و جنگ در گرفت. محمد دیباج و نیروهایش شکست خوردند. محمد دیباج از جلودی امان خواست، او هم به محمد امان داد به این شرط که در حضور مردم اظهار ندامت کند. محمد در مکه بالای منبر رفت، مجبور شد حرفش را پس بگیرد و گفت: «مردم! خلافت حق مأمون است، نه حق من!» - بحارالانوار، ج 12، ص 13 https://eitaa.com/jadid2