🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
(اختصاصی جهاد تبیین)
#هم_نفس_با_داعش
قسمت شانزدهم
داشتم انتخاب واحد میکردم که تو اعلانها دیدم نفیسه یه پیام فرستاده
_ سلام نغمه جون خوبی؟ امید داره بر میگرده، پس فردا میرسه آبادان
_ به سلامتی... فقط حواست باشهها.. دیگه سفارش نکنم
_ نه بابا به کسی چیزی نگفتم ولی به خود امید میگم البته اینم میگم که تو مقصر نیستی
_ مگه قول نداده بودی؟؟
_ آخه مجبورم.. منم باید با خودش ببره
_ تو رو ببره که همه عملیتا رو لو میدی
_ نه سر از کار دشمن در میارم
_ نفیسه حتی یه درصدم امکان نداره امید تو رو ببره... چون خانما نمیرن فقط این وسط منو خراب میکنی
_ نه خیر تو جبهه کلی کارا هست که خانما میتونن انجام بدن، آشپزی، نمیدونم دوختن لباسای پاره پورشون..
_ قطعا آشپز مرد دارن
_ خب باشه ما میریم براشون غذا میپزیم آشپز مردم میبینه بیکار شده میره میجنگه..
نمیتونستم قانعش کنم و مطمئن بودم میگه، اما دو تا دلیل باعث شده بود که به این نتیجه برسم که منم باید موقع گفتن قضیه اونجا باشم، اولا میخواستم واکنش امید رو تو حالت عصبانیت ببینم و دوما نفیسه قضیه رو طوری تعریف نکنه که گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده بشم..
البته میدونستم مامانم نمیذاره تو اون موقعیت خواستگاری و اینا برم خونشون واسه همین با نفیسه هماهنگ کردم که قبل کلاس زبان که با هم میرفتیم پیش مامانم اصرار کنه که برم باهاش ریاضی کار کنم، البته یه روز به امید بیچاره فرصت دادیم استراحت کنه تا بعد بگیم رازشو فهمیدیم،
***
_ این فرمولایی که برات نوشتمو حتما باید حفظ کنی و الا نمیتونی مسائلو حل کنی...
_ حالا بذار برا بعد
_ نمیشه به مامانم گفتم بهت ریاضی یاد میدم حداقل باید یکی از این فرمولا رو یاد بگیری...
بین اتاق امید و اتاق نفیسه یه پنجره بود که از سمت اتاق نفیسه باز میشد، یه پرده ی زخیم و قهوه ای رنگ از سمت اتاق امید کشیده شده بود
_ نفیسه میگم این پردهی اتاق امید خیلی داغونه لاقل روشن ترشو انتخاب میکردین
_ امید گاهی پشت به پنجره میشینه و منم از سمت اتاقم یواشکی چتاشو میخونم و یه بار که دید رفت اینو گرفت تا نبینم
_ میگم اگه با داداشت ازدواج کردم هر وقت خواستی بیای خونمون خبر بده که تدابیر امنیتی اتخاذ کنم...
_ اون وقت منم مجبور میشم با یکی از برادران اطلاعاتی ازدواج کنم تا کمک دستم باشه..
یه کم بگو بخند کردیم و بعدش بهش گفتم من میخوام واکنش امیدو تو لحظه ی عصبانیتش ببینم ولی فکر کردم شاید پیش من نقش بازی کنه واسه همین تو برو به عمه بگو که امید آقا وقتی اومد بهش نگه من خونتونم و وقتی رفت اتاقش تو هم برو و قضیه رو یواش یواش بهش بگو منم تو اتاق تو گوش وایمیستم... البته نفیسه مطمئن بود که امید داد و هوار راه نمیندازه ولی گفت به خاطر تو باشه
هر دومون خندمون گرفته بود..
امید اومد ولی از شانس ما نمیرفت تو اتاقش و دست آخر نفیسه رو فرستادم که بفرستتش اتاق
***
امید: خب چی کارم داشتی بگو
_ بشین یه دیقه.... راستش من اون پاکتو دیدم...
_ کدوم پاکت؟
_ همونی که داده بودی به نغمه...
_ یا ابالفضل... کیا میدونن؟... از نغمه انتظار نداشتم
_ هیشکی فقط ما دو تا... تقصیر نغمه نیست یه بار که رفته بودم خونشون پاکتو دیدم و وقتی رفت برام چایی بیاره بازش کردم و خوندم...
صدای آروم دستای امیدو شنیدم که به سرش زد، حالا چه خاکی باید تو سرم بریزم... تو اتاق میچرخید و میگفت من میدونم... من میدونم تو حتما همه جارو پر میکنی
وقتی مطمئن شدم دیگه اوج عصبانیتش در همین حده رفتم در زدم
نفیسه درو باز کرد و با دیدن هم باز دوباره خندمون گرفت
#ادامه_دارد
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛