🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت۴٩ _ مامان چی شده؟ با دستش اشاره کرد که فعلا دارم حرف می زنم... دو دیقه حرف زدنش طول کشید که تو اون دو دیقه مُردم و زنده شدم. _ نترسی مامان... بابات بود، گفتش که انگار امید زخمی شده.. دنیا رو سرم خراب شد... می‌دونستم همه‌ی خبرای شهادتو همین طوری می‌دن، اولش می‌گن زخمی شده بعدش یواش یواش شهادتو می گن حس سردی تو سرم داشتم.. اشک چشام سرازیر می شد.. _ مامان تو رو خدا فقط زخمی شده؟ صورتش رنگ پریده و صداش لرزون بود با لحنی که توش یه شک عمیق مشخص بود گفت : آره... لابد زندس که می‌گه زخمی شده با همون لرزش صدا و ترسی که تو صورتش بود ادامه داد: پاشو بپوش می ریم خونه ی عمت... حواست باشه چیزی نفهمن... ما فقط می ریم که حواسمون بهشون باشه... اشک چشام بند نمیومد... دلم داشت آتیش می‌گرفت آماده شدم. وسط گریه‌ها و نگرانی‌هام سعی می‌کردم خودمو امیدوار نگه دارم... امید نمی‌تونست شهید بشه... مامانم تا صورتمو دید گفت: ما داریم می ریم مراقب نفیسه و عمت باشیم. اینطوری ببیننت که بنده خداها پس میوفتن. برو صورتتو بشور و دیگم گریه نکن... نمی تونستم اشکمو بند بیارم... اومد و بغلم کرد _ هنوز که چیزی معلوم نیست... بسپار به خدا، هر چی صلاحه به زور خودمو جمع و جور کردم و رفتیم خونه ی عمه اینا... *** کمی دورتر از عمه نشستم، عمه کمی نگران به نظر میومد... _ عمه جون حالتون خوبه.؟ _ والا از صبح یه دل شوره‌ی عجیبی افتاده به دلم... صورتمو پشت مامانم قایم کردم تا عمه متوجه قطره اشکی که دزدکی و بی‌اجازه از چشام سرازیر بود، نشه نمی تونستم آروم باشم و جلو گریه مو بگیرم برا همین سرمو برگردوندم و تو یه چشم به هم زدن از کنار مامان و عمم بلند شدم و خودمو رسوندم به سینک و صورتمو شستم و کمی آب خوردم تا عادی به نظر بیام. رفتم نشستم پیش نفیسه و یه کم سرگرم صحبت شدیم که صدای زنگ موبایل نفیسه که رو میز به شارژر وصل بودو شنیدیم متنش هماهنگی زیادی با حال خرابم داشت. با تو ام ای رفته از دست... هر کجا باشم غمت هست... کاش روز رفتن تو... گریه چشمم را نمی‌بست _ باباس گوشی رو برداشت و منم خودمو رسوندم بهش تا متوجه بشم حرفاشونو _ الو سلام بابا خوبی؟... آره.. مامان اینجاس.. نه حالش خوبه... باشه گوشی رو برد سمت عمه. _ مامان بابا کارت داره قلبم داشت از جاش کنده میشد... عمه گوشی رو برداشت و با خوشحالی جواب داد... سلام قوربونت برم... الهی دورت بگردم مادر... چرا زنگ نمی زدی... فدات بشم عزیزم... با شنیدن این جملات ناغافل بغضم ترکید و مامانمم هم زمان با من گریه کرد. اون حتما امید بود بعد از تموم شدن تماس متوجه شدیم که امید بیمارستان اهوازه و خودش زنگ زده تا با رسیدن خبر گلوله خوردنش عمه خیالش از زنده بودنش راحت باشه ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛