🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 الهام بیچاره بهم اعتماد کرد و سوار ماشین شد. چندجا ماشین خاموش کرد. بعضی از این مردها رو هم که می‌شناسی چطورین!. فقط کافیه ببینن یک زن پشت فرمونه! اونوقت ولت نمی‌کنن و اینقدر با بوق زدن و دست انداختن رو مخت میرن که کار خرابتر میشه.. حسابی خودم رو باخته بودم. الهام هم استرس داشت ولی دلش نمی‌خواست با نشون دادن اضطرابش اعتماد به نفس منو کور کنه.. از دقیقه‌ی پنجم تا لحظه‌ی حادثه چندبار وسط خیابون ماشین خاموش کرد و من حتی آدرس رو اشتباهی رفتم. دنبال یک دور برگردون بودم که بیفتم تو مسیر اصلی.. عصبی بودم.. مدام به راننده‌هایی که واسم بوق میزدن فحش می‌دادم.. ولی طفلی الهام فقط با آرامش بهم می‌گفت.. از این ور برو.. نه مراقب باش.. سرعتت و کم کن.. آخر سر نفهمیدم چی شد.. فقط می‌دونم سرعتم بخاطر عصبانیتم زیاد بود.. محکم خوردیم به گارد ریل ..سمت راست ماشین، درست جایی که الهام نشسته بود جمع شد داخل.. من حالم خوب بود.. حتی یک خراش هم رو دستم نیفتاد.. اما الهام غرق خون شد و ناله می‌کرد. فاطمه انگار تمام صحنه‌ها رو دوباره می‌دید.. تمام بدنش می‌لرزید.. او را محکم در آغوش گرفتم و شانه‌هایش رو ماساژ دادم. چند دقیقه‌ای در آن حالت ماند. من هم با او گریه می‌کردم. بلند شدم براش کمی شربت آوردم و او در میان گریه، جرعه جرعه از شربتش می‌نوشید و انگار باز هم تصاویر روز حادثه رو تماشا می‌کرد! وجدانم درد گرفت. اگر می‌دونستم او تا این حد از یادآوری حادثه عذاب می‌کشد هیچگاه اصرارش نمی‌کردم! خودش بعد از چند لحظه ادامه داد: الهام ازش خون زیادی رفته بود. بچش در جا مرد. خودشم رفت زیر تیغ جراحی. حاج مهدوی روز بعدش اومد که الهامش رو سالم و سرحال ببینه اما بجاش یک تیکه گوشت وسط بیمارستان دید.. کمتر از یک هفته تو آی‌سی‌یو بود.. کلی نذر و نیاز کردم برگرده. زن عموم تو این مدت فقط یک جمله می‌گفت: چقدر بهت گفتم نرو.. گفتی هرچی شد با خودم.. حالا دخترمو برگردون.. سرپاش کن بچشو برگردون! میتونی بفهمی چی می‌کشیدم؟؟ با تمام وجود می‌فهمیدم. اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم: بمیرم برات.. فاطمه ادامه داد: نمیدونی چه روزگاری شده بود؟ چه جهنمی بپا شده بود! حامد همش سعی می‌کرد امیدوارم کنه.. آرومم کنه ولی نمی‌تونست. چون فقط بهوش اومدن الهام حالم رو خوب می‌کرد. اما الهام نموند.. وقتی رفت زندگی هممون یک دفعه شبیه برزخ شد. خدا هیچ بنده‌ای رو اینطوری امتحان نکنه رقیه سادات. نه روم میشد تسلیت بگم.. نه روم میشد سر خاک برم... نه حتی روی نگاه کردن به صورت عمو و زن‌عموم و حاج مهدوی رو داشتم.. پرسیدم: وقتی الهام فوت کرد عکس‌العمل عموت اینا با تو چی بود؟ او با زهر خندی گفت: الهام تک دختر بود.. عزیز دل بود. فکر کردی به همین راحتی می‌تونند منو ببخشن؟ هنوز هم که هنوزه در خونه‌ی ما رو نزدند. من با ناباوری گفتم: پس... پس تکلیف تو و حامد چی میشد؟ حامد هم تو رو مقصر می‌دونست؟؟ _هه!!! حامد بیچاره تمام سعیش رو کرد که اوضاع رو سرو سامون بده ولی بی‌فایده بود. نه عمو و زن‌عموم دلشون با من صاف میشد و نه من روی نگاه کردن تو صورت اونها رو داشتم. تاوان گناه من جدایی از حامد بود یک روز به حامد گفتم همه چی بین ما تمام... براش هم همه چی رو توضیح دادم و گفتم که این حرف دل پدر و مادرش هم هست فقط روی گفتنش رو ندارن!! _به همین راحتی؟؟ اونم قبول کرد؟ _راحت؟؟!! خدا می‌دونه چی به ما گذشت... حامد روز آخر جلوی پدر و مادرم قسم خورد تا آخر عمرش ازدواج نمی‌کنه اگه ما به هم نرسیم. _سرقولش موند؟ فاطمه سرش رو به علامت تأیید تکون داد!! ✍ ف.مقیمی ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂