موقعیت: زهرا و حلما در حال بالارفتن از پله های خوابگاه ــــ اووو چقدر دختر 😂 ــــ دختر ندیده ای؟ خوبه پسر نشدی😂 (زهرا در اتاق رو باز کرد) ـــــ سلااام سلااام بیاین که عشقتون اومده😍 ــــ اووه زهرا خانم آفتاب از کدوم طرف در اومده که شما تشریف فرما شدی😁 ــــ ببین کی افتخار داده... ــــ خوب خوب آرامش خودتونه حفظ کنید اون عقبیا همه بشینن... امشب اومدیم اینجا یکم حال هوامون عوض شه، شمام روی ماه من رو ببینید. هم این دده من سال انتخاب رشته اش هست یکم باهاتون صحبت کنه. من که خودم فک نکنم صلاحیت مشاوره رو داشته باشم.😂 آخه هر روز با یه چیزای جدید تو رشته‌ام آشنا میشم... واقعا سخته من تصوری از شب کاری و دیدن درد آدما نداشتم🥲🥲 نازنین: ا‌ووه بابا پس هنوز جای من نیستی... منم اصلا فکر نمی‌کردم معماری اینقدر رشته پر خرجی باشه. هیچکس تو انتخاب رشته بهم هیچ اشاره‌ای نکرد، فک کنم باید کلیه ام رو بفروشم تا فارغ‌التحصیل شم.😂 فاطمه: پس همگی همدردیم.😂 منم عاشق ریاضی و محاسبات بودم، اومدم حسابداری بعد فهمیدم زیادم به ریاضی ربطی نداره.😆 مهسا: منم فکر می‌کردم همین درسایی که تو دانشگاه پاس می‌کنیم برای ورود به بازار کار کافیه اما زهی خیال باطل... تازه باید کلی دوره و تمرین و کارآموزی شرکت کنی تا اماده بشی.🫠 زهرا: فک کنم راضی‌تر از همه لیلاست که رفته فرهنگیان... حقوقم که می‌گیره😁 لیلا: نه بابا بخدا اینطوری نیست. اگر کسی فقط بخاطر حقوق بیاد فرهنگیان مطمئن باش دووم نمیاره. چون چیز زیادی دستت رو نمی‌گیره که هیچ تو سختی‌هاشم جا میزنی.