بسم الله الرحمن الرحیم
وقت بخیر
حکیمی می گفت:
✍ روزی درویشی به دیدن عالمی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. درویش وقتی اینها را دید فریاد کشید: "این چه وضعی است؟ عالم محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم." عالم خنده ای کرد و گفت:"من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم."
با گفتن این حرف، عالم بلند شد و به دنبال درویش به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا کفش هایش را به پا کند. بعد از مدت کوتاهی، درویش با پریشانی و ناراحتی گفت: "دیدی چه شد؟ من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم."
عالم خندید و گفت:"دوست من! گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند؟"
نگذارید تعلقات بی ارزش، شما را از حرکت باز دارند.