۷. فعلا وقت نمازه زنگ زد و گفت" بابا ماشینم خراب شده." آدرس داد و رفتم سراغش. تعمیرکار مشغول بود که صدای اذان بلند شد. دیدم سعید دارد آستین‌هایش را بالا می‌زند. نگاهی به من کرد و گفت: " بابا من رفتم نماز." چند قدمی نرفته بود که صدایش زدم: " کجا؟ ماشین رو با در باز ول کردی داری میری؟ اگه یه وقت چیزی ازش بردارن، بعد می‌خوای یقه کیو بچسبی؟ صبر کن تعمیرش تموم بشه بعد برو." لبخندی زد و گفت: " فعلا وقت نمازه. خدا خودش حواسش به ماشین من هست." راه افتاد سمت مسجدی که همان نزدیکی بود. راوی: پدر شهید. 🕌 @masjed_emamhassan