هدایت شده از شبهای با شهدا
سال ۸۵ برای اعتکاف با هم راهی شهریار شدیم. وقتی روبروی مسجد امیرالمؤمنین از ماشین پیاده شدیم یکی از جذاب ترین صحنه های زندگی ام را دیدم. شاید حدود ۴۰ _ ۵۰ تا بچه ی هشت ، نه ساله دور مصطفی را گرفتند . یکی به دستش آویزان بود یکی به پاهایش ، همگی هم با هم حرف می زدند و او هم با دقت به حرف همه گوش می داد . بین آن همه بچه به یکی گفت عزیزم مدارکت رو برای عضویت در بسیج آوردی ؟ پسر بچه با ناراحتی گفت نه بابام اجازه نمی ده. قول داد که خودش برود با پدرش صحبت کند آنقدر درگیر کار بچه ها شده بود که کتاب های تربیتی می خرید و می خواند تا با بچه ها درست رفتار کند . گاهی هم از ما مشورت می گرفت که مثلاً کجا اردو برویم که هم مفید باشد و هم خوش بگذرد. بچه های مصطفی از هیچ کس حتی خانواده شان حرف شنوی نداشتند تنها کسی که می توانست شیطنت آنها را کنترل کند خود مصطفی بود. ما هم مدام آنها را امر و نهی می کردیم اما مصطفی این طور نبود. مثل دوچرخه دنده ای با آنها رفتار می کرد هر وقت لازم بود سرعت شان را کم و زیاد می کرد. همه اینها برای این بود که مصطفی خودش را همبازی آنها می دانست و پا به پای بچه ها شیطنت می کرد. بین همین بازی ها و شیطنت ها به بچه ها احکام یاد می داد. درباره اخلاق ، خدا و خیلی چیزهای دیگر حرف می زد . همه این حرفهایش وسط تفریح و بازی اش با بچه ها بود 🍃🍃🍃 دیگر بچه بسیجی های مصطفی بزرگ شده بودند. نهالی که مصطفی کاشته بود حالا به ثمر نشسته بود. همه به چشم می دیدیم که کار روی بچه های ابتدایی چقدر پایدارتر و قوی تر است . مصطفی همچنان می گفت کار با کوچکترا با من @shabhayebashohada