بازرگانی به خانه آمد و دید همسر جوانش گریه می‌کند. علت را جویا شد، زن گفت: این درخت وسط حیاط را ببر! چون من وقتی بدون روبنده داخل حیاط میروم گنجشکان نر روی مرا می‌بینند و من خود را گناهکار می‌دانم. بازرگان خوشحال شد که چه همسر پارسایی دارد. ‏او درخت را برید تا گنجشکان نر روی شاخه‌ها ننشینند. یک روز، بازرگان سرزده به خانه آمد و همسر خود را در آغوش مردی بیگانه دید. او تازه می‌فهمید که شناخت انسانها کار ساده‌ای نیست. پس، دار و ندار خود را فروخت و به شهر دیگری رفت. تا به شهر وارد شد، مردم زیادی را جلوی کاخ حاکم دید. او علت را پرسید که گفتند دزد به خزانه حاکم زده و او مژدگانی داده برای یافتن دزدها. بازرگان دید یکی از بزرگان شهر روی پاشنه پا راه می‌رفت. گفتند او وزیر خداترس حاکم است که برای جلوگیری از له شدن مورچه‌ها اینگونه راه میرود. بازرگان نزد حاکم رفت و گفت: من دزد را یافتم. حاکم پرسید: کیست؟ بازرگان گفت: همین وزیر پدرسوخته‌ات! حاکم پرسید: چرا؟ بازرگان سرنوشت خود و داستان همسرش را شرح داد و در پایان گفت: هر کسی در فرعیات و مستحبات زیاده‌روی می‌کند همو خائن است و فریبکار. پس از کمی تحقیق، فهمیدند بازرگان درست گفته و وزیر پارسا و خداترس، دزد خزانه است. ادمها رو براساس زبان و عقیدشون مورد اعتبار قرار ندهید 🆔 ‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌➜⁩ جالبدون ➜⁩ ⁦(◕‿◕) 🧠 @jaleb_doon