📚فرمانده گفت: بگو بدانم راز لبخندت؟
جمال گفت: چرا باید از تو بترسم؟!
فرمانده گفت: چون ما سلاح داریم، ما قدرت داریم، هر وقت اراده کنیم میتوانیم به تو شلیک کنیم. ما میتوانیم همین الان تو را بکشیم. جمال گفت: چرا به کودکی که مرغ و جوجههای گرسنهاش پشت سرش راه میروند باید شلیک کنید؟!
🔹 گفت: وقتی ما زور داریم چرا به شما شلیک نکنیم؟! ما سلاح و گلوله داریم، شما هیچچیز برای دفاع از خودتان ندارید.
▫️ جمال بدون معطلی و با صدای بلند گفت: من نمیترسم چون مالک این سرزمین من هستم. اینجایی که تو و سربازانت روی آن ایستادهاید، سرزمین من و پدران من است. چرا باید از تو بترسم؟
🔸آنچه خواندید برشی بود از کتاب «بچه مرغی» که به موضوع مقاومت و غزه پرداخته است.