مادرش می گفت : تا جوانی باید صاحب
اولاد بشوی ، آن هم نه یکی و دوتا !
به خدا روزی که به سن من برسی میفهمی
چه می گویم ، کسی که پیر می شود باید
دور و برش شلوغ باشد ، این برود آن بیاید !
پیش خودش گفت : دلش خوش است !
از کجا بیاورم خرجشان را بدهم ؟ مادر که
انگار صدای فکر کردن او را می شنید گفت :
پسرم نگران خرجشان نباش ، از قدیم
گفتهاند هر آن کس که دندان دهد ،
نان دهد ، پیش خودش گفت : نان دهد ؛
لباس ، خرج درمان ، تحصیل و هزار تا
خرج ریز و درشت دیگر را که نمی دهد .
و باز مادر که گوشش صدای دورن پسر را
می شنید گفت : پسرم ! خدایی که نان
میدهد از کرمش به دور است که خرجهای
دیگر را ندهد ؛ توکل به خدا کن . بچه ،
نورِ خانه است ، بچه امیدِ آدم برای ادامه
زندگی است ؛ حواست باشد هر نعمتی ،
وقتی دارد ، وقتش که بگذرد .. کفرانِ
نعمت کرده ای !