از همون اول های کار هروقت مردی میومد وازما درخواست کمک میکرد .هیچ وقت نمی تونستم نه بگم ..چون فکر میکردم اون باهمه دارایش اومده.اخه غرور مرد تمام سرمایه اش ...به لحظه ورودش به خونه فکر میکردم .به دستای خالی پدر ونگاه منتظر مادر همین چندسال پیش توی کرونا .وقتی کمک های مومنانه وبسته های معیشتی خیلی بین گروه ها باب شده بود .ماهم شروع کردیم به جمع آوری بسته ها از خیرین توزیع بین نیازمندان اما فقط به مددجوهای تحت پوشش خودمون .اطلاع رسانی هم کردیم که ظرفیت ما پر شده وفرد جدیدی پذیرش نمی‌کنیم ...اما یه روز یکی از همکارهای اداره زنگ زده گفت آقایی که بچه هاست تازه بدنیا اومدن درخواست کمک داره اونها هم نتوستن کار زیادی براش انجام بدن کلی خواهش کرد تا بالاخره قرار شد بیاد دفتر ما مجدد شرایطش بررسی بشه .چند دقیقه بعد دیدیم مرد جوانی با یک نامه اومده بسیار مستأصل بود انگار اینجا امید آخرش بود ..باناراحتی گفت بچه هام چهارقلون ...توی این کشورغریبم ..چندروزه میرم سرخیابون اما کار نیست ..همسرهم تنهایی نمیتونه به بچه ها برسه ..نه شیرخشک داریم نه چیزی برای خوردن...هرجاهم میرم میگن ..میخواستی بچه نیاری..می موندی افغانستان...وهزاران برچسب حق وناحق دیگه ..بغض گلوش رو گرفته بود .چشماش سرخ شده بود اما نمی‌خواست گریه کنه ..یادم افتاد گروه ما به نام امام هشتمه ..که خودش توی مشهد غریبه...به رسم رضا وبه کمک خیرین بهش کمک شد چند روز پیش اتفاقی دیدمش گفت بچه ها دیگه شیرخشک نمی‌خورن گفت نه خیلی بزرگ شدن ..واین عکس رو نشونم داد یه بار دیگه یادگرفتم خوب بودن رو مختص جغرافیا خاصی نکنیم