داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسبجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل۲۷ می فروشمش ۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت چهارم یه هو سید با مملی کوچیکه وارد دفتر حاجی شدن ، مملی زودی سلام کرد ، خوشم اومد ، خیلی با ادب و کوچولو و موچولو به نظر می رسید ، جُسّه ظریفی داشت ، چشمهای مشکی درشت ابروی پیوندی ، موهای پر پشت که حتی پیشونیش و صورتش هم مو داشت یه مخمل نازک قشنگ مثل محاسن صورتش رو پوشونده بود ، گندم گون و لطیف ، به قول بچه های جبهه نور بالا میزد ، سید رو کرد به حاجی و گفت : حاجی ال وعده وفا ، قول داده بودید به مُکبر نمونه ماه جایزه بدید ، آقا محمد آقا که خیلی هم آقا شده ، مُکبر نمونه این ماهه ، اومده جایزه رو بگیره ، حاج اقا دلبری خندید و گفت : آفرین ، حتما" به روی چِشم ، و رفت سُراغ کُمد جایزه ، یه جعبه مداد رنگی دراورد و گفت این هم هدیه شما ، مملی جایزه گرفت با دقت نگاش کرد و انگاری که دنبال چیزی روش می گرده براندازش می کرد ، سید پرسید آقا محمد آقا دنبال چی می گردی ؟ مملی جواب داد دنبال قیمتش ، می خوام بدونم چند می یرزه ، می خوام بفروشمش ، حاجی با تعجب پرسید بفروشی ، واسه چی ؟ مملی جواب داد پولش رو لازم دارم ، می خام با پولش لامپ واسه تابلوی دایی محمد تُوی حیاط بخرم ، من و حاجی و سید خُشکمون زده بود ، به سختی آب دهنم قورت دادم ، من و سید نگاهمون روی حاجی بود تا عکس العملش رو ببینیم ، حاجی پرسید خُوب قیمتش و نوشته ، مملی جواب داد ، بله نوشته پنجاه هزار تومن ، سید بلند پرسید چی پنجاه هزار تومن ، تومن نیست بچه جون ریاله ، یعنی پنج هزار تومن من و حاجی زدیم زیر خنده و سید انگار معمایی رو حل کرده باشه یه شونه ایی بالا انداخت و ژستی گرفت ، حاجی یه کمی فکر کرد و گفت : خوب آقا محمد ؟ من حاضرم این مداد رنگی رو از تو بخرم ، حاضری به من بفروشی ، مملی انگار پَر و بالی باز کرده باشه بلند گفت آره حاج آقا ، ولی اَگه شما این مداد رنگی رو از من شش هزار تومن بخری من با پولایی که جمع کردم میتونم یه دونه لامپ بزرگ واسه تابلوی دایی محمد بخرم ، باشه ؟ حاجی دلبری خندید و گفت : خوب اینکه میشه گرون فروشی ، و خوب گِرون فروشی کار خوبی نیست ، مملی یه نگاهی به جعبه مداد رنگی انداخت وکمی فکرکرد وگفت : خُوب باشه همون پنج هزارتومن ،داستاپول گرفت و عین قرقی دوئید بیرون ، من و حاجی و سید زدیم زیر خنده ، سید همین طور که می خندید گفت:این بچه ازروزی که خواب دایی شهیدش ُ ودیده عوض شده ،حاج آقافکر کنم برنامه دیدار باخانواده شهدای این هفته رو باید اختصاص بدیم به دیداربامادرشهید محمد ِ ۰۰۰ ، تاخواست ادامه اسم شهید رو بر زبان بیاره برق رفت ُ وهمه جای مسجدتاریک شد ، سید داد زدمش قربون چی شد ،فیوز پرید یا برق همه جارفته ،مردمی که هنوزتُو مسجد بودن ، سر و صداشون بلند شد ،مش قربون با یه چراغ قوه وارد اطاق شدوگفت سیدفیوزا سالمه ، کنتور ُو هم نگاه کردم فیوزش نپریده ، نمی دونم چرا قطع شد ، خوب من مثلا" رشته ام برق بودگفتم مش قربون فازمتر رو بده من ، کنتور اصلی کجاست ، چهارتایی رفتیم سُراغ کنتور اصلی ، دریچه فیوزا باز بود ، مش قربون گفت : ببینید فیوزا قطع نشده ،گفتم : فیوزای قبل کنتور چی ؟ سید گفت : مگه قبل کنتور هم فیوز داره ؟ گفتم بله ، دریچه قبل کنتور رو باز کردم بله فیوز پریده بود ، زدمش بالا مسجد روشن شد یه دفعه همه شروع کردن به صلوات فرستادن ،از اون روز به بعدمن شدم برقکار مسجد، کارهای برقی مسجد ُو انجام می دادم، وقت رفتن تُوی حیاط روبروی تابلوی دایی مملی ایستادم ، دستم رو روی سینه گذاشتم و صلوات خواصه امام رضا(ع) خوندم ، برعگس نوشته بسیارزیبای روش ،تابلو وضع خوبی نداشت ، یه قسمت هایی پاره بود ، لامپ ها سوخته وشکسته ونیم سوز شده بود ، تُو این فکربودم که یه جوری تعمیرش کنم ، که صدای بلند مش قربون سرایدار مسجد رشته افکارم رو پاره کرد ۰ بچه؟ نمیشه ،انقدر اصرار نکن ، حاجی گفته تابلو رو بیاریم پایین ،عمرش تموم شده ، تاریخ مصرفش گذشته ،خوب که دقت کردم دیدم مملی کوچیکه دست مش قربون گرفته وداره التماس می کنه ،مش قربون ، تُو رو خدااین یه لامپ روهمین الان خریدم ، اینو وصل کن ، تُو رو خدا ، این لامپ رو وصل کنی تابلو قشنگ میشه ، خوشگل میشه دیگه کسی نمی گه کهنه شده ُ وتاریخ مصرفش گذشته ، جون بچه ات ، تو این لامپ رو ببند ، دایی محمدخودش به من گفت باید تابلو نُو بشه باید دوباره قشنگ بشه ، خودش گفت به این زودی ها میادتا دوباره تُو مسجد با ما نماز بخونه ، بچه زار زار گریه می کرد ، لباس مش قربون رو می کشید ، مش قربون اُگه تابلو درست نشه ، دایی نمی یاد ، دایی نیاد بِی بِی میمیره ، به خدا بِی بِی من داره میمیره ، من هیچ کسی روندارم ، بابا و مامانم که تُو تصادف مُردن ، اَگه بی بی بمیره م نم میمیرم ۰۰۰ ادامه دارد۰۰۰ نوشته شهید حسن عبدی