داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسیجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل ۲۷ نون خامه ایی۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت دهم ۰۰۰ وای انقدر خندیدیم ُ و قَه قَهه زدیم ، که بیچاره حاج آقا از ترس اینکه اتفاقی بیوفته ، زودی هزارتومن صدقه گذاشت ،بعد ازجلسه تا رسیدم خونه ،عیال پرسید؟ خوب چطور بود، گفتم جلسه خیلی خوب برگزارشدمن هم شدم عضورسمی،عیال گفت :پس احتمالا" شوهر دوست جدیدمن ، خانم اَفشانه روهم باید تُو جلسه تون دیده باشی ، گفتم : خانم اَفشانه ؟ اسمشوچندبار تُو جلسه شنیدم ،آخه دو تاخانم هم تُو جلسه بودند ،گفت بله ،خانم اَفشانه که ماءشاالله شیر زنیّه ،فرمانده بسیج خواهر است ،خیلی خانم فعالیه ، ازمن دعوت کرده که تُو بسیج خواهران فعالیت کنم؛گفتم خیلی خوبه، اسم آقاشون چیه ، گفت نمی دونم : ولی همون آقایی که بعد ازنماز دعامی خونه و قرآن تلاوت می کنه؛ گفتم : آهان ، آقای ِ اقای ِ صاحب بصیر ،که دعای توسل و دعای کمیل رو هم می خونه ، آره اونم بودولی من هنوز زیاد باهاش خودمونی نشدم ،چند روزپیش که تُو مسجد اَذان می گفتم ،ازمن تشکر کرد؛همه اش فکر فردا بودم ،دلم می خواست خانواده مملی کوچیکه رو ببینم و از نزدیک باهاشون آشنا بشم ، فرداش غروب یه کمی زودترراه افتادم، تا مجبورنشم برای همه مسجدبستنی بخرم ، وقتی رسیدم دیدم ،هادی و مهدی ،دوقولوهای افسانه ایی دارن به همراه آقای ولی زاده قاب عکس جدیدشهداء رو نصب می کنن ، سلام کردم ُ وگفتم کمک نمی خواید ،آقای ولی زاده تشکر کرد ،مهدی قُل دوم که یه کمی شیطون تر بود یه دستمال دستم داد وگفت : بفرمائید لطفا" شیشه قاب عکس ها رو پاک کنید ، هادی قُل بزرگتریه چش قوره به برادرش رفت ُ و بلافاصله مهدی گفت: خُوب چیه ،خودش گفت می خوادکمک کنه ، آقای ولی زاده خندید ُو گفت :ببخشیدمهدی خیلی زود بادیگران خودمونی میشه ،گفتم اشکالی نداره ، خودم خواستم ، بعد پرسیدم راستی آقای ولی زاده میشه عکس شهید محمد ِجمال عشقی رو به من نشون بدید ، آقای ولی زاده یه نگاهی به عکس ها انداخت ُ وگفت: مثل اینکه جزء اون قابایی که هنوز آماده نشده ، آخه اینا همه عکس هانیستند ، این مسجد ،صد و سی چهل تا، شهید داره ،یاد هنرستان شهید رجایی منطقه هجده افتادم که چهل تاشهید تقدیم انقلاب کرده بود ُو من چندسال افتخارمعاونت پرورشی ُ و خدمت در اون رو داشتم ، یادش بخیر با آقای بقایی ، دفتردار هنرستان که عاشق شهداء بود ُ وکارش باکامپیوترهم حرف نداشت ،عکس چهل شهید هنرستان رو طراحی کردیم ُ وقاب گرفتیم ، یاد محراب شهدایی که هرسال دهه فجر تُو هنرستان می زدم ،یه نگاهی به محراب شهدای مسجد انداختم که آقای ولی زاده داشت قاب عکس ها رو تُوش می چید ، یه محراب خیلی قدیمی ، با یه پرده توری رنگ و رو رفته و یه طاقچه که شده بود محل گذاشتن مهر و تسبیح و کتاب دعای نماز خون های تنبلی که به جای قرار دادن وسایل سر جاشون اونارو همون جا رها کرده بودند ، گفتم آقای ولی زاده کار من سال ها ، تشکیل نمایشگاه و محراب شهداء تو مدارس بوده و تجربش رو دارم ، می تونم یه مِحراب شهدای جدید براتون طراحی و اجراء کنم ، خرج زیادی هم نمی خواد ، با آقای باصری صحبت کنید ، اَگه خواستید ، نقشه اولیه رو براتون توضیح بِدم ، اَگر هم خواستید نمونه اش رو هم ببینید ، می تونید برید هنرستان غیاثی ببینید ، آقای ولی زاده با بی میلی گفت : نه ممنون ، خودمون همونطور که سال ها انجام دادیم دوباره انجام میدیم ، احساس بدی پیداکردم ، مثل اینکه آقای ولی زاده اینطور برداشت کرد که من می خوام اوستابازی در بیارم ُ وخودم رو به رُخ بِکشم ، نمازکه تموم شد، هممون تُو اطاق حاج آقا دلبری جمع شدیم تا به اتفاق بریم منزل مادر شهیدجمال عشقی ، سیدیه جعبه شیرینی خریده بود ُ ویه دونه شیرینی گاز زده هم تُو دستش بود ،باصری با خنده گفت : سید شکمو ، اون یه دونه شیرینی رو واسه خودت برداشتی ؟ نصفش رو هم که خوردی ؟سید خندیدوگفت نه این طمعه است واسه گِیر انداختن کسی که به شیرینی ها ناخونک می زنه ، هفته پیش شیرینی گذاشتم تُو یخچال مسجد ، رفتم و برگشتم ، دیدم در جعبه باز شده ُ و چند تا شیرینی کمه ، امروز یه نون خامه ایی گرفتم ُ و یه قاشق فلفل تُند پنهانی ریختم وسط خامه اش ُ و گذاشتمش رو جعبه شیرینی تُو یخچال رفتم ُ و اومدم دیدم نصفش رو خوردن ؛صبر کن آلانه که موش آشپزخونه روبگیرم ، همهمون زدیم زیر خنده ، باصری گفت سید ؟ تو دیگه کِی هستی ، خیلی تیز و تندی ، الحق که بِهت میاد فرمانده دوران جنگ باشی ، یه هودیدم یکی داد می زنه ، سوختم ، سوختم ، مش قربون ؟ تُو رو خدا یه لیوان آب بده ،سید خندید ُ و گفت موشه افتاد تُو تَله ، حالا حسابش ُ ومی رسم ، داد زد آلان واست آب میارم جیگر سوخته ی پدر سوخته ، تندی رفت ، حاج آقا دلبری داد زد ، سید ؟ تو رو جَدت سخت نگیر تنبیه ش نکنی هااا ؟ مدارا کن... ادامه دارد؛ حسن عبدی