داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسیجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل ۲۷ حسن شهید میشه۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت نوزدهم ۰۰۰ عکس روبزرگ کردم ُ و زدم تُو اطاقش ، مملی راست میگه ،شما هم تُو عکس هستید به جزء شماهف هشت نفر دیگه هستند ،محمد پشت عکس نوشته میدان صبحگاه دوکوهه ، جبهه جنوب ،بهار شصد و هفت ، بعد اون مفقود الاثر شد ُ ودیگه برنگشت ، بی بی زد زیر گریه ،دستمال رو شسته بودم وهمون عطر گل محمدی رو زده بودم ،دادمش به بی بی تا اشک هاش رو پاک کنه ،یه نگاه به دستمال انداخت ، بُوش کرد ُ وگفت بوی محمد رو میده ،یه دفعه باعجله دستمال باز کردبه حاشیه دستمال نگاه کرد ُ وهمون جا رو زمین نشست ،این دستمال محمد منه ،این دستمال لوطی صالح منه ،این خودشه ،خودم روش با نخ گُلدوزی نوشتم (عشقم مملی) این ،این همه سال پیش شما بوده ،خدا شمارو رسونده ،پس این بچه راست میگه ،محمد داره میاد ،محمد من می خواد برگرده ،خدا از تُو ممنونم ،رهگذرها جمع شده بودن ُ ونگاه می کردن خانم هایی که به سمت مسجدجامع میرفتن ایستاده بودن ُ وگریه می کردن ،صحنه عجیبی شده بود ،یه هو خواهر افشانه ازبین خواهرها دوئید بیرون ُ وزیر کتف های بی بی روگرفت ُ وپرسیدبی بی چی شده ، چرا روزمین نشستی ،اتفاقی افتاده ، بی بی همینطور که گریه می کرد ،خواهر افشانه رو بغل کرد وگفت :معصومه ؟ معصومه ؟بیا ،بیا ، محمدم داره بر میگرده ،این دستمال محمده ، این دستمال لوطی صالحه ،خواهر افشانه بی بی روبلند کرد ،با تعارف بی بی هممون اومدیم داخل خونه ،وارد اطاق بزرگه شدیم ، بی بی به مااشاره کرد ساکت ، وطی صالح تازه خوابش برده ،دراطاق لوطی رو آروم بست، گوشه چارقدش گِره بزرگی خورده بود ، گِره رو باز کرد ،یه کلید درآورد ودرب اون اطاقی رو که قفل بودباز کرد ،یه نور سبز قشنگ ازداخل اطاق زد بیرون ،نسیم پرده های توری اطاق رو که گل های رُز سفیدی روش بود رومثل بال پروانه تکون می داد ،بوی گلاب ُ و عطر گل محمدی همه جاپر کرد ، یه لحظه خشکم زد ، محمد رو دیدم ،صحنه اطاق عوض شد ، دیدم تُو اطاق ِ طبقه پنجم یکی از ساختمون های دوکوهه مقعر تیپ ذوالفقار نشستم دارم جیب شلوار جنگی مو میدوزم ، یه دفعه محمد اومد تُو اطاق ُ وگفت:حسن میای بریم حموم؛یه کمی آب بازی کنیم ،خندیدم ُ و گفتم : چیه یاد بچه گیات افتادی ،خندید ُ وگفت آره هوس آب بازی کردم ،فردامی ریم شلمچه ،خط مقدم ، دیگه یه همچین حمومی گیرمون نمی یاد،میخوام واسه آخرین بارزیر یه دوش واقعی و تُو یه حموم واقعی غسل شهادت کنم ،حمومی که هزاران شهیداونجا غسل شهادت کردن ُ وشهید شدن ، شایدبه منم عنایتی بشه ،گفتم خودت رو لوس نکن ،اگه قرار بشه کسی شهید بشه اون منم یه دفعه ناصر وجمشید پریدن تُو اطاق و ناصر با خنده گفت آمین ،بعدخیلی جدی دستش رو به سوی آسمون بلندکرد ُ وگفت:خدایا ایناروشهید کن ، ولی منو داش جمشید ُ و نگه دار تا حلوای اینارو بخوریم ،بعدش زن بگیریم ، بعدش بچه دار بشیم ،بعدش ، بعد ِصد و بیست ساله دیگه شهیدمون کن ،همه خندیدیم ، یه هو آقا قلعه قوند واردشد ُ و گفت :چیه باز چه آتیشی دارین می سوزونین ،ناصر گفت : آقا داریم می ریم حموم ،غسل شهادت کنیم ، بعد یه ژستی گرفت ُ و صِداش ‌کلفت کرد ُ وگفت : به دلم برات شده شهید میشم ،جمشید زد پس کله ناصر ُ وداد زد ُ و خیلی جدی گفت :تُو غلط می کنی شهیدبشی ،اَگه تو شهید بِشی خاله پوست سرمنومِی کَنه ،میگه بی بچه موبرد ُو شهیدش کرد ُ وبرگشت ، یا بایددوتامون با هم شهید بشیم یا باید دو تامون باهم برگردیم ، بعدش زد زیرگریه،از تعجب داشتم شاخ درمی اوردم، چقدراین جمشید ، ناصر رو دوست داره ، ناصر جمشید و بغل کرد وبا یه صدای بچه گونه ایی گفت :نترس داداش من جهنم هم بخوام برم بدون تو نمی رم ، ولی این حسن حتما" شهید میشه ، یه هو احمد و علی وارد شدن و احمد گفت :بادمجون بَم آفت نداره ، مثل اینکه آقای قلعه قوند روندیده بود ،تا چشمش به آقاافتاد ، سرش انداخت پائین ُ واروم گفت ببخشید ، یه هو ناصر گفت : اصلا" بچه ها ؟ بیاید همگی با هم بریم حموم ، خیلی کیف میده ، بعد رو کرد به آقا قلعه قوند ُ و پرسید آقا شما هم با ما میاید ، شاید شهید بشیم ها ااا ، آقا خندید ُ و گفت بَدم نمی یاد خوب بریم ، من و محمد و احمد و ناصر و جمشید و علی و آقا قلعه قوند راهی حموم شدیم ، عین حموم دومادا حمومون دو ساعت طول کشید ، حموم دو کوهه انقدر شیک و خوشگل ساخته شده بود که آدم حیفش می اومد اَزش بیرون بیاد ، انقدر شلوغ بود که صدا به صدا نمی رسید ، منو یاد حموم وصفنار ُ و خنده های قشنگ ممد حمومی پسر خاله ناصر ُ و جمشید انداخت ، ممد حمومی پسر حاج ابراهیم دو سه سالی از ما بزرگتر بود ، مادر زادی یه پاش کوچیکتر از اون یکی بود و چاق ،بچه ها بهش می گفتن ، کوتوله ، من خیلی ناراحت میشدم ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی