داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسیجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل ۲۷
سلول های خاکستری۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت سی و چهارم
سرکوچه مون یه نون بربری فروشی بودکه کنار اون یه پیرمرده که اسمش بابا پنجعلی بود یه منقل گذاشته بود ُجیگر می فروخت جیگر گوسفندسیخی دو تومن بود وچون ما بچه ها زورمون نمی رسید وفقیربودیم ونمیتونستیم، جیگرگوسفنددوتومنی بخریم ،باباپنجعلی دلش سوخته بودو رفته بود جیگر شتر آورده بود سیخی پنج زار ،خدایی جیگر شتر خوشمزه بودولی خیلی سفت بود ُ وبزرگترا نمی خریدن ولی ماکه سنگ روهم می خوردیم؛این یه سیخ جیگرپنج زاری روبانصف بربری قورت می دادیم ،یه هو علی گفت ناصرپَرت و پلا حرف زدی ،داشتی از اَخم حسن می گفتی ، رفتی سُراغ نون بربری ،بعدش بابا پنجعلی ،بعدش جیگرشتر ،حالاچی می خای بگی؛یه هوجمشید زدپس گردن ناصر گفت چند بار گفتم موقع صحبت کردن ازیه شاخه به شاخه دیگه نپَر اصلا" بزارخودم تعریف کنم ،جمشید یه ژست ِ بالای دیپلم به خودش گرفت ُوگفت ، به تیم فوتبال مامی گفتن تیم بچه های کوچه بربری ، شماره کوچه ماگوچه صدوده بود و ماازوقتی که فهمیده بودیم عدد صد وده ، عدد اسم حضرت علی علیه السلامه ،قیافه می گرفتیم که مابَر و بچه های حیدری هستیم ُ واسم تیم فوتبالمون روگذاشته بودیم تیم عقاب حیدری، روبروی کوچه مون اونورخیابون کوچه شماره صد ودوازده بود که اتقاقا " سر کوچه شون یه نون سنگکی بود ،ما بچه های کوچه بربری همیشه بابچه های کوچه سنگکی کَل داشتیم ، ما اونارو مسخره می کردیم ُ و بهشون می گفتیم ، بچه های کوچه ده دوازدهی ها ، یا بچه های کوچه سنگک سوخته ، اونا می خواستن مارو مسخره کنن به ما می گفتن بچه های کوچه ده دهی ها یابچه های کوچه بربری بیات ، ز وقتی هم که بابا پنجعلی اومده بود ُو جیگر شتر رو آورده بودبهمون می گفتن بچه های کوچه شتری ،اونا یه کاپیتان داشتن یه بچه سِرتقی بودبه اسم رضا موتوری ، باباش سرخیابون موتور سازی داشت؛بعضی وقتا هم موتوراوراق می کردبعضی هامی گفتن ،موتورا دزدیه ،یه هو احمدیه دادی زد وبلند گفت : بابا جمشیدجوون توهم که شدی ناصر ، هی از این شاخه پریدی رویه شاخه دیگه؛شما دو نفرمثلا " می خاید دلیل اَخم حسن ُ و بگید ، یه ساعت دارید حرف می زنید هنور ما نفهمیدیم که لیلی زن بود یا مرد ، اصلا " نمی خاد تو تعریف کنی بزار خودم بِگم یه دفعه احمد از جاش بلند شد ُ و رفت بیرون سنگر ، علی خندید ُ و گفت : کجا رفت ، چرا قَهر کرد ، من هممون جور با اُخم بچه ها رو نگاه می کردم ، یه هو احمد با یه جعبه خالی مهمات اومد داخل سنگر ، جعبه مهمات چوبی رو به صورت عمودی گذاشت زمین ، یه پتو انداخت روش ، همه با تعجب نگاه می کردیم ، ناصر پرسید حسن ، این دیوونه داره چیکار میکنه ؟ با اَخم شونه هامو بالا انداختم ُ و گفتم : نمی دونم ، احمد یه شیشه ابلیمو خالی رو هم مثل میکروفون گرفت تُو دستش ، علی گفت : نخیر ، راست راستکی دیوونه شده ، تا اومد از جاش بلند شه ، احمد داد زد : آقا بشین ، مجلس رو به هم نزن ، علی ترسید ُ و هممو جا نشست ، یه نگاه به آقا قلعه قوند انداختم ، دیدم خیلی جدی داره کارهای احمد رو برانداز می کنه ُ و هیچی نمی گه ، ناصر در گوشم گفت : حسن موتور احمد روشن شده ، مواظب باش ، الان ِ که جلو آقا یه گَندی بالا بیاره ، با دقت داشتیم احمد ُ و نگاه می کردیم ، احمد شروع کرد : برادرای خوبم ؟ داداشام ؟ اِ ِِِ ِ ، ببخشید چی می خواستم بگم ؟ یادم رفت ، آهان می خواستم بِگم : سلام ، یه دفعه از خنده هممون پوکیدیم ، احمد بدون اینکه بخنده خودش رو جابجا کرد و سرش رو خاروند ُ و گفت : می خواستم خدمتون عرض کنم که که که ، راستی جمشید تا کجا تعریف کردی ؟ یادم رفت ، دوباره ما از خنده پوکیدیم ، دیدم آقا قلعه قوند هم داره می خنده ، یه دفعه احمد جدی شد ُ و رو کرد به علی ُ و گفت : میکروفون چرا قطع کردی ؟ مرد حسابی پاتو از رو سیم بردار ، دوباره پرسید ؟ جمشید جوون مادرت ، جوون مادرت ، تا کجا تعریف کردی ؟ وای از خنده دلامون رو گرفته بودیم ، یه هو گفت : آهان ، آهان ، یادم اومد ، اَولا" دِش آقا جمشید گُلم ، دلیل اینکه ما به بچه های کوچه سنگکی می گفتیم دَوازدهی ها ، اینایی که تو بَلغور کردی نبود ، یه هو جمشید دهنش رو کج کرد ُ و پرسید پس چی بود ؟ دوباره خندیدیم ، صحنه شده بود یه تاتری کُمدی ، آقا قلعه قوند آروم می خندید ُ و خوب این نشونه خوبی بود ، احمد گفت : داداشام یادتون میاد یه روز غروب سر کوچه مون داشتیم جیگر شتر می خوردیم ، یه هو رضا موتوری با دارودسته کوچه سنگکی سر رسیدن ُ و ما رو مسخره کردن ؟بچه هاگفتن نه چیزی یادمون نیست ،احمد باعصبانیت گفت : آقایون دانشمندا ؟ تُو رو خدا به اون سلول های خاکستری نداشته مغزتون یه کم فشار بیارید ، یادتون بیارید ،یادتون می یاد ،بعد ازمن پرسید ۰۰۰
ادامه دارد ؛ حسن عبدی