داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسیجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل ۲۷ شهداء زنده اند۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت هشتاد و پنجم ۰۰۰ولی یه چادرگرون قیمت رو سرش بود، زنگ درب رو زدم،مملی درب روباز کردوتامن رودید تند ُباعجله گفت: سلام عمو خوش اومدی،دایی محمد ُبابابزرگ ُ بی بی ُعمو میثم تُواطاق دایی محمدمنتظرشماهستن، این گفت ُپرید رودوچرخه ُسریع دورشد، داد زدم کجا بااین عجله،گفت:دارم میرم مسجد قراره بابچه ها تُوحیاط پشتی مسجدفوتبال بازی کنیم،خندیدم گفتم :مراقب باش آروم بِرون،خطرناکه،بلند داد زدچشم ُدورشد، به خودم گفتم این بچه چی گفت؟گفت دایی محمد ُبابابزرگ ُبی بی ُعمو میثم تُواطاق منتظرن،وای خداجون،محمد من الان این جاست،دوتا پاداشتم دوتاهم قرض کردم ُ دوئیدم داخل خونه،پله های بالکن ُدوتایکی رَد کردم رفتم تُو اطاق ُباعجله سلام دادم، لوطی صالح ازویلچرش اومده پائین ُ نشسنه بودو داشت بادستمال قاب عکسها روگَردگیری میکرد,بی بی داشت فرش رو جارو میزد,میثم بااون پای مصنوعی رفته بودروی چهارپایه تاپرده ها رو بازکنه،باخنده گفتم آخه پیرمردتُومگه نگفتی کمرت ُپات دردمیکنه پس بالای چهارپایه چیکارمیکنی ، یاد جبهه ُ و قدیما افتادی که دیوار راست رو بالا می رفتی ؟ یه بوی عطر گُل محمدی تُو اطاق پیچیده بود ، پرسیدم میثم جان این عطری رو که می زنی از کجا خریدی ، اَگه می شه پول بِدم واسه منم هم بگیر ، میثم همونطور که به سختی از روی چهارپایه پائین می اومد گفت : کدوم عطر من عطری نزدم ، اصلا" من بخاطر شیمیایی بودنم نمی تونم از هیچ عطر ُ و ادکلنی استفاده کنم ، گفتم پس عطر لوطی صالحه ، یه هو لوطی خندید ُ و گفت : جوون ؟ قدیما یه وقت هایی من بخاطر بی بی تو خونه به خودم اودکلن می زدم ولی از وقتی که بی بی دیگه ما رو تحویل نمی گیره اونم گذاشتم کنار ، بی بی از خجالت گوشه چادرش رو به دندون گرفت ُ و گفت : وا ؟ حاج آقا این چه حرفیه جلو بچه ها می زنی ، بد آموزی داره ، نمی گی رو تربیت اونا اثر منفی میزاره ، بی بی یه لحظه خودش رو تُو حال ُ و هوای چهل پنجاه سال پبش دیده بود ُ و ما رو بچه های خودش ، وقتی متوجه شد چی گفته با خجالت و عجله گفت بِرم ، بِرم واستون چایی بیارم ُ و از اطاق دوئید بیرون ، لوطی صالح یه نگاه به ما انداخت ُ و خندید ُ و گفت : عاشق این حُجب ُ و حیاشم ، اَگه هنوز زنده ام به عشق اول خدا ، دوم خدا ، سوم امام زمان(عج) و بعدش به عشق این زن ُ و بچه اس ، امید دارم برگشتن محمدم ببینم ُ و بعد بمیرم ، میثم سریع گفت : خدا نکنه ، کو تا مرگ ، لوطی شما باید مملی رو داماد کنی ُ و نوه هاتو بغل کنی ، کجا ؟ حالا حالاها با هم کار داریم ، هنوز بچه منو بغل نکردی ، لوطی گفت ان شاءالله به زودی خدا یه دوقولو خشگل به تو ُ و عیالت می ده ، خواب دیدم سال بعد این موقع دوتا کاکل زری ، یکیش پسر ، یکیش دختر تُو بغل تُو ُ و عیالته ، من می دونستم میثم به خاطر شدت شکنجه ها تُو اسارت و شیمیایی شدن قبل از اون بچه دار نمی شه ، بلند گفتم ان شا ء الله ، میثم یه آهی کشید ُ و نشست روی زمین کنار لوطی صالح ، پرسیدم پس این بوی عطر گل محمدی از کجاست ، میثم گفت بوی محمد من رو میده ، یه دفعه یاد حرف مملی افتادم ، دایی محمد ُ و بابا بزرگ ُ و بی بی ُ و عمو میثم تُو اطاق دایی منتظر شما هستند ، گفتم یه چیزی بگم به من نمی خندید ، میثم گفت : نه چرا باید بخندیم ، لوطی صالح با مهربونی گفت بگو بابا جان ، بگو هر چه دل تنگت می خواهد بگو ، من دوست دارم شما جوونا حرف بزنید و من گوش کنم ، خندم گرفته بود لوطی به من ُ و میثم که دیگه داشتیم به شصت سالگی نزدیک می شدیم می گفت جوون ، گفتم می خام بگم : محمد الان اینجا پیش ماست ، میثم خندید ُ و گفت خوب معلومه که پیش ماست ، چون شهدا همیشه تُو قلب ما جا دارن ، چشم های لوطی قرمز شد ُ و زد زیر گریه ُ و گفت شاید باورتون نشه ولی بیشتر وقت ها تُو تنهایی محمدم با من حرف می زنه و تنهایی من رو پر می کنه ، گفتم : درسته ولی می خام بگم روح محمد الان تًو اطاقه و داره ما رو نگاه می کنه ، میثم گفت حسن جان خوب شهدا زنده اند و همیشه حضور دارن ، نمی دونستم چطور حرفم رو بزنم که اونا متوجه بشن گفتم ، محمد جان یه کاری بکن که میثم ُ و مدرت متوجه حضور تو داخل اطاق بشن ، یه نگاه به اطراف انداختم ُ و گفتم : میشه لوستر اطاق رو تکون بدی ، هممون سرهمون رو بالا گرفتیم و به سقف اطاق نگاه کردیم ، چند لحظه گذشت و لوستر شروع کرد به تکون خوردن ، شیشه های آویزون لوستر به هم می خورد و یه موسیقی زیبایی رو ایجاد کرده بود ، میثم همونطور که اشک چشمش رو پاک می کرد گفت : درب اطاق بازه ، بادی که می یاد داخل باعث می شه لوستر بلرزه ، گفتم میثم جان فکر کردی من شوخی می کنم ، لوطی صالح با دقت داشت به تکون خوردن ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی