داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسیجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل ۲۷ جاذبه و دافعه۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت نَودُم ۰۰۰ میثم نگران تنهایی خانمش بود می گفت چند وقتیه زود زود حال خانمش بهم می خوره ، پرسیدم از کِی اینجوری شده ؟ گفت : از وقتی که از موسسه رویان یزد برگشتیم حالش تند تند به هم می خوره ، زیر لب خندیدم ُ و گفتم خیر ان شاء الله ، پرسید چرا خوشحال شدی مگه این حال به هم خوردن نشونه خوبیه ؟ ترسیدم بگم آره نشونه بارداری همسرته ، گفتم بهتره تا مطمئن نشده امیدوارش نکنم خُوب من به عنوان کسی که دو تا نوه داشت یه کمی از این مسائل زنانه اطلاع داشتم ، خندیدم ُ و گفتم نه یاده بچه دار شدن عروسم افتادم ، میثم با تعجب پرسید چه ربطی داره یه چند قدمی رفت و مثل کسی که برق گرفته باشدش تندی برگشت کنارم نشست ُ و در گوشم گفت می خای بگی خانم من بارداره ، گفتم مگه نگفتی از وقتی که از موسسه رویان یزد برگشتی اینجوری شده بلند داد زد آره آره ، یه دفعه همه کسایی داخل مسجد بودن به ما نگاه کردن ، دستم رو گذاشتم رو دهنش ُ و گفتم : چه خبرته آروم باش ، چند تا ماچ آبدار از من گرفت ُ و گفت : حسن عاشقتم ، عشقم تویی ، دیگه داشتم کاملا" ناامید می شدم ، با عجله خداحافظی کرد ُ و دوئید بیرون ، گریه ام گرفت دستم رو گرفتم رو به آسمون ُ و گفتم : خدایا این بنده حقیر ُ و بی ارزشت یه درخواستی از تو داره میشه یه دوقولو بچه قشنگ به میثم بِدِی ، داره پیر میشه ، خیلی اذیت شده ، شروع کردم به گریه کردن گفتم خدایا ؟ بچه که بودم از بعضی ها شنیده بودم که زن ُ و مردی که بچه دار نمی شن فرشته اند و جایگاهشون بهشته ، چون فرشته ها بچه دار نمی شن ، میشه خواهش کنم که به همه اون پدر مادرایی که بچه دار نمی شن بچه بِدی ُ و دلشون رو شاد کنی مخصوصا" به میثم ُ و خانمش ، داشتم دعا می کردم که آقای افکاری نشست پیشم و آروم سلام دادگفتم:علیک سلام قبل ازنماز برادرباصری دنبال شمامی گشت,گفت :بله دیدمش باهاش صحبت کردم پرسیدم چیه اتفاقی افتاده ،گفت بله دیروز ازمعاونت فرهنگی حوزه کناره گیری کردم ،باتعجب پرسیدم چراواسه چی؟آقای افکاری گفت:به چنددلیل ،اول اینکه با گذشت این مدت طولانی هنوزحکم معاونت من صادرنشده بودوفرمانده حوزه آقای دکترفروزنده دوست هی امروزوفردا میکردومن رو سرکار می ذاشت،گفتم :خُب دیگه چی ؟گفت :دوم اینکه چهره ایی روکه آقای باصری ازمن پیش رفیق قدیمیش ترسیم کرده بود چهره مثبتی نبودوفرمانده حوزه بایه عینک تیره و بدبینانه به من نگاه میکردگفتم:خب دیگه؟ گفت سوم دست تنهامونده بودم وهیچ کس حاضرنبود به من در واحد فرهنگی کمک کنه ،همه دنبال پوشیدن لباس بسیجی ویه بیسیم ویه اسلحه ُو یه موتور پرشی ومانوردادن تُوخیابون هستند،گفتم: البته منظورشماهمه نیست منظورشما بعضی ازبچه هاست،عصبی شدوگفتنخیر ، بیشتراونا،هرجا کار یدی و بدنی درکاره فرار می کنن،هرجا بیسیم دست گرفتن ُوتفنگ بازی ومانورجلو چشم مردم محله اس همه حضور دارند،چندبار تُو جلسه خصوصی به دکترگفتم :گفتم روزهایی که شما تُو حوزه حضوردارید همه معاونت ها و آقایون هستند و کار مراجعین تقریبا" انجام میشه ولی روزهایی که شما حضور ندارید درب بیشتر اطاق های حوزه بسته اس و به جزء یکی دوتا اطاق کسی حضور نداره که جواب مردم یا بسیجی ها رو بده ، آقای دکتر از این حرف من ناراحت شد به آقای دکتر گفتم فکر کنم این از سوء مدیریت شما و نقطه ضعف شماست چرا باید وقتی شما نیستید کسی نباشه و وقتی شما هستید تقریبا" همه باشن ؟ به جای اینکه جواب قانه کننده ایی به من بده ، عصبانی شد و نتونست انتقاد من رو تحمل کنه ، آقای عبدی شما تُو این کارها بودی ، جبهه بودی ،فرمانده بسیج بودی من هم بیش از بیست سال فرمانده بودم کارهای اینجوری فقط با رفاقت ُ و خواهش و تمنا پیش نمیره ، فرمانده ضمن اینکه باید جاذبه داشته باشه باید دافعه ُ و قُوه قهریه هم داشته باشه اَگه زیر دستی از فرمانده اش حساب نبره که سنگ رو سنگ بند نمی شه ، گفتم : درسته ولی فکر کنم لحن شما هم آقای افکاری کمی تند بوده گفت : قبول دارم ولی چند وقت پیش دست تنها شروع کردم فضای داخلی حوزه رو که هیچ شباهتی به یه ساختمون متعلق به بسیج و ایثار و شهادت نداره رو تقییر دادن شروع کردم به نصب عگس و اسم شهداء و ایجاد یه محراب شهداء تُو سالن ورودی ، آقای دکتر زنگ زده میگه : چرا درب ُ و دیوار سوراخ می کنی ؟ گفتم چیکار کنم با آب بچسبونم در ثانی نصب عکس ُ و نام ُ و یاد شهداء اسمش دیوار سوراخ کردنه ؟ من پرسیدم : دکتر چی گفت ؟ آقای افکاری گفت : هیچی کم اورد ُ و سکوت کرد ، گفتم : خُوب ، کار ِ محراب شهداء رو انجام دادی ؟ گفت سالن طبقه اول رو آره تموم کردم ، گفتم : خوب پس از چی ناراحت شدی ُ و استعفاء دادی ؟ گفت : معاون فرهنگی قبلی ، که اون هم یه معلمه و مدیر دبیرستانه ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی