داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسیجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل ۲۷ باردار۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت نود و یک ۰۰۰ گفت : معاون فرهنگی قبلی ، که اون هم یه معلمه و مدیر دبیرستانه ، سیستم صوتی حوزه رو با خودش برده بود محل کارش ، حالا با اطلاع یا بدون اطلاع ، من نمی دونم ، چند بار بهش گفتم فلانی این سیستم صوتی رو بردار بیار کار واحد فرهنگی بدون اون لنگه ، گوش نکرد آخر موضوع رو به دکتر گفتم تا پیگیری کنه ، حالا به آقا بَر خورده ُ و هی پیش این ُ و اون پشت من صفحه می زاره ، تُو آخرین جلسه موضوع دو هزارتا عکس شهید سلیمانی رو مطرح کردم آقای دکتر به جای اینکه حق رو به من بده از رفیق دوران دبیرستانش حمایت می کنه ، پشت شیشه مغازه های محل پرعکس سردارسلیمانیه ، بعدش من به عنوان معاونت فرهنگی یه عکس یاپوستر ندارم که به مساجد بدم ُ و دلشون روگرم کنم ، اصلا" رفیق بازی داره بین اینا بیدادمیکنه،همه کارا رو رفاقتی حل میکنن ویکی مثل من که نیتی به جزخدمت نداره وبیسیم واسلحه وموتورتریل هم نمی خواد،بین خودشون غریبه میدونن، چند وقت پیش گفتم تُومسجدیه گروه سروداز بچه هاتشکیل بدم،به همه گفتم ازحاج آقا دلبری گرفته تاآقای باصری ومعاونش و رئیس حوزه وهمه وهمه فکر کنم فقط به خواجه حافظ شیرازی نگفتم ،شمارش کردم حدودچهل پنجاه تابچه دبستانی و بالاتر تُو مسجدداریم که میشه باهاشون یه گروه سرود خوب درست کرد ، شما می دونید من معاون پرورشی بودم دوره این کارهارودیدم درس دانشگاهیش خوندم،از آقایون خواستم اطلاع رسانی کنن تایه تست صدا ازبچه ها بگیرم و یه گروه ده بیست نفره تشکیل بدم هم تُو مجالس و مناسبت ها کار مسجد راه بیفته و هی پول هنکفت نده ُ و از این ُ و اون دعوت کنه هم ازاین گروه سرود درداخل حوزه برای مراسم های خودمون تُودهه فجر ومناسبت های دیگه استفاده کنیم ،فکر می کنی روزتست صداچند نفراومدن ،فقط دو نفر ،اون هم با اِکراه بعضی ازبسیجی هامسجد یه جوری نگاه می کردن که انگاری من یه غریبه هستم که اومدم قدرت رو ازشون بگیرم ُ و از بسیج بیرونشون کنم ، اصلا" همکاری نکردن ، خُوب شما جای من بودی چیکار می کردی ، گفتم :آقای افکاری ،برادر من ،من اُگه جای شمابودم کمی صبر می کردم و انقدر زود میدون رو خالی نمی کردم ، آقای افکاری گفت : من میدون رو خالی نکردم من واسه اعتراض به رفیق بازیه بی منطق بعضی از این آقایون که قدرت هم دستشونه ازشون فاصله گرفتم و تا حالا هم هر جا از من کمک خواستند بهشون کمک کردم اونم نه به خاطر اینا بلکه به خاطر صاحب اصلی این مسجد که خدا و امام زمان(عج) باشه تازه آقای عبدی خبر دارم که خود شما هم چند وقتیه دست ُ و پا شکسته تُو جلسات مسجد شرکت می کنی و دیگه مثل قبل با این آقایون همراهی نمی کنی ، با شنیدن این حرف آقای افکاری سکوت کردم ُ و تُو دلم به خودم گفتم : عجب آدم دقیق ُ و نکته سنجیه این آقای افکاری بیخود نبوده که مدیر ُ و بازرس ُ و فرمانده بسیج بوده ، آقای افکاری گفت : چی شد آقای عبدی ؟ تُو رو خدا حق با من نیست ؟ گفتم برادر خوبم ؟ چرا بیشتر چیزایی میگی درسته ، ولی شرط اینه که با این شرایط بسازی ُ و کار کنی ، وگرنه تُو یه جای گُل و بُلبل کار کردن هنر نیست گفتم : آقای افکاری تُو رو خدا دیگه بسه ، من کم آوردم ، جواب من به شما آینه وظیفه ما امر به معروف و نهی از منکره ، اون هم در حد گفتن ، بقیه اش دیگه در حیطه دخالت ما نیست من اَگه ببینم نمی تونم تُو این مسجد نماز بخونم خُوب مسجدم رو عوض می کنم ، آقای افکاری گفت : خوب من هم تا حالا بارها این کار ُ و کردم ، ولی این سازنده نیست و مشگلی رو حل نمی کنه این باعث میشه تعداد نماز خون های مسجدها کم بشه و مردم به صورت فُرادا تُو خونه نماز بخونن این کار یعنی کیش دادن مردم از مساجد ، شاید همین دلیل کم شدن نماز خون ها و جوون ها در مساجد شده و بیشتر نماز خون ها افراد پیر و سن ُ و سال دار هستند ، اون شب چند ساعتی به حرف های آقای افکاری فکر کردم ، مقداری از حرف هاش درست بود ولی شاید نحوه بیانش خوب نبود و ایجاد حساسیت در شنونده می کرد ، آقای افکاری دنبال مدینه فاضله بود که اون هم باید با ظهور خود ِ امام زمان(عج) تحقق پیدا می کرد ، فرداش زنگ زدم به میثم ُ و گفتم : چه خبر ؟ دیدم از خوشحالی با دُمش داره گِردو میشکونه ، گفت حسن جان حق با تو بود خانومم بارداره ، بردمش دکتر ، دکتر گفت : باید تا سه ماه استراحت مطلق داشته باشه از خواهرش خواهش کردم یه مدتی ازش مراقبت کنه ، گفتم : کمک خواستی بگو ، من می تُونم از عیال بخام که به خانمت کمک کنه ، میثم خوشحال شد گفت : ممنون باشه اَگه نیاز شد بهت اطلاع میدم ، گفتم : تا یادم نرفته خواستم بگم امشب اون شعری رو که واسه محمد گفتی رو واسم تُو تلفن همراه ارسال کن ، گفت : حسن جان این شعر رو از روی خاطره ایی که ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی