#پناهم_بده
طوریکه بچهها متوجه نشوند به همسرم گفتم برای نماز ظهر حرم میروم و تا مغرب، در حرم میمانم.
آهوی گریزپایی شده بودم که از خودم فرار کرده بودم و به دامن ضامن آهو چنگ زده بودم. همانقدر خسته و نفس بریده. آهو میخواست بچهاش را از چنگال شکارچی نجات دهد و برایش مادری کند. من مادریام را گم کرده بودم. آمده بودم تا دوباره کنار بچههایم برگردم.
میخواستم انتقام همهی ۶ ماه گذشته را یکجا بگیرم. همان روزهایی که ۳ ماه همسرم در شهر دیگری، دورهی کاری رفتهبود. روزهایی که محمدعلی بازیگوش، کلاس اولی شده بود و وقتی به خانه میرسید تمام پشت میز نشستنهایش را میخواست با دویدن و پریدن روی مبلها خالی کند. بعد که هیجاناتش فروکش میکرد فقط با بازی و نقاشی میشد درسهایش را مرور کنیم. ولی به تکالیفی که معلم میداد توجهی نمیکرد و به نوشتن در دفتر مشق علاقهای نداشت.
همان روزهایی که محمدحسن وابسته را از شیر گرفته بودم و دائماً طلب شیر میکرد. یک بار سیب و خیار خلالی میکردم و حواسش را پرت میکردم. یکبار چوبشور برایش میآوردم. یکبار نخودچی کشمش و ... زنجیرهی خدمات تا آخر شب ادامه داشت.
آمده بودم تُنگ دلم را در حوض حرم بشویم و آلودگیهایش را پاک کنم، دوباره از آب زلال و پاک پر کنم و تا نوبت بعدی زیارت مراقبش باشم لجن نبندد و زنگار نگیرد.
به جبران روزهای مریض شدنهای پیدرپی بچهها و نبود همسر، در این ۶ ماه و دستتنهاییام به حرم پناه آورده بودم. تلافی همه را در همین ۳_۴ روزی که مشهد بودیم، میخواستم دربیاورم.
✍
ادامه در بخش دوم؛