#نذر_دستهای_کوچک
عبور از جادههای خاکی و تاریک که شهرها را به هم متصل میکردند برای من که دخترکی در سن ابتدایی بودم ترسناک ولی خاطرهانگیز بود. مقصد ما خانه خالهام بود. تعطیلات عید بود و مامان قصد دیدن خواهرش را کرده بود. خانهاش درواقع مدرسهای قدیمی بود که دو اتاقش در اختیار خاله بود. حیاط بزرگی داشت و حوضی در وسط حیاط خودنمایی میکرد. باد و گردوخاک شنی، هر روز جارو به دست خاله میداد تا با آن کل حیاط را بپیماید. خاله قول داد شب ما را به هیئت ببرد. نمای هیئت، خیمهی بزرگ سبز رنگی بود با قالیهای قرمز و بوی اسفند. پسربچههایی با لباس سبز رنگ و کوزهی آب به دست، در خیمهگاه مملو از جمعیت چشم چشم میکردند تا تشنهها را شناسایی کنند. دلم برای این کار غنج رفت. آنقدر زل زدم بهشان که خانمی با لهجهی غلیظ پرسید: «آب میخِی؟» با نه گفتن من مکالمه در نطفه خفه شد. روضهخوان روضهی علیاصغر میخواند. چشم چرخاندم دور تا دور مجلس ولی روضهخوان را پیدا نکردم. زنها که همه گریه میکردند، با ورود گهواره به میانهی جمع زار زدند. گهواره دست به دست میچرخید و آتش به دل همهشان میزد. گریههای خاله خیلی شدید بود، حاجتی هم در دلش داشت که دعای علیاصغر را میطلبید. میگفت دو سال است که با کمترین امکانات در یزد ساختهایم، اگر نشود دیگر باید برگردیم...
هیئت که تمام شد برگشتیم خانهی خاله. دیروقت بود اما کسی با خوابیدن میانهای نداشت. بابا گفت حالا که بیداریم بگویم که من هر سال عاشورا سر حلیمهای هیئت میرفتم. خیلی دلم میخواهد اینجا هم حلیم بپزیم و به همسایهها بدهیم.
✍
ادامه در بخش دوم؛