ده، دوازده دقیقه‌ تا زنگ خانه‌ی پسرها مانده بود. ماشین را توی سایه‌ی یکی از کوچه‌های روبروی مدرسه پارک کردم. از صبح که بچه‌ها را دم مدرسه گذاشتم ثانیه‌ها عین الکل، فرار کردند و غیب شدند. باز هم پنج ساعتِ سیاره‌ی مدرسه در سیاره‌ی آشپزخانه یک ساعت بیشتر نشد. «اینتراِستلار»، همین‌جاست جناب «نولان»! آفتاب ظهر آبان، مثل شهریور، قبراق بود و شتاب قدم‌ها را بیشتر می‌کرد. آقای دستمال به سَری بالای داربست طبقه دوم یک ساختمان، رو به خیابان ایستاده بود. استانبولی خالی را فرستاده بود پایین و داشت خطابه می‌گفت. ماله‌ی سیمانی‌ را با اغراق و طنّازی توی هوا تکان می‌داد و افتخارات کارنامه‌ی حرفه‌ایش را روی خط فرضی افقی‌ای، فهرست می‌کرد. دو کارگر بنّا و دو تا از کسبه با علاقه تماشایش می‌کردند و می‌خندیدند. مرد، با آن پیراهن کهنه‌ی سَرَخسی‌ و شلوار شش‌جیب و صدای خَش‌دار، بین زمین و آسمان استندآپ گیرایی ترتیب داده بود. دسته‌ی مادرها و پدرهای عابر، بی‌اراده سر می‌چرخاندند و چند ثانیه مجذوبش می‌شدند. از وسط‌های مسیرِ منتهی به درِ ورودی، با خانم لاغر و قدکوتاهی، تقریبا موازی شدم. گرم صحبت با موبایلش بود. با عطر فاخرش خاطره‌ی همه‌ی مراسم‌‌های تشریفاتی در مغزم حاضر شدند. مانتوی زیتونی- کِرِمِ مجلّل و جذابی داشت. کفش‌های نویِ تخت و خوش‌ترکیبش حسرت چند ساله‌ی پاهای میخچه‌دارم را بیدار کرد. شلوار کِرِمش را انگار همراه خودم خریده بود؛ موجود نازنینی بین راسته و دمپا. چیزی که با این شمایل و بُرش، هرجایی پیدا نمی‌شود. همه چیز گزیده و پسند بود. ✍ادامه در بخش دوم؛