بی‌توجه به تذکرات مسلسل‌وار مامان و عمه که «گرمازده و آفتاب‌سوخته می‌شید، بیاید تو!» نشسته بودم لب ایوان و غاز می‌چراندم تا دعوای بی‌مزه‌ی نازی و سمانه، وسط حیاط تمام شود و ببینم امروز کی هایدی است و کی کلارا! شکر خدا تکلیف من معلوم بود و بخاطر موهای کوتاه و بورم، پیتر بودم. هیچ از هایدی‌بازی خوشم نمی‌آمد ولی پیتر بودن را به تنها ماندن، ترجیح می‌دادم. - پیتر، برو از طبقه بالا کلاه کلارا رو بیار. - عه سمانه، خودت برو! - پاشو دیگه. دیر بیای بازی راهت نمیدیما! با شنیدن این تهدید، برق‌آسا به طرف ساختمان دویدم. بدون درآوردن دمپایی‌های لاانگشتی زرد رنگ، خودم را کوبیدم به در. مقابل چشمان متعجب مامان و چهره‌ی معترض عمه، طول هال را در عرض چند ثانیه پیمودم و پله‌های طبقه‌ی دوم را سه تا و حتی چهارتا یکی، طی کردم. صدای خانوم‌جان تا بالا می‌آمد: «خوبه تو رو پسر نزاییدن!» ✍ادامه در بخش دوم؛