#ر،_بیوفایِ_حروفان
بالاخره به پدرم گفتم. توی حیاط ایستاده بود، رفتم روبرویش ایستادم و زُل زدم به چشمان نهچندان سیاهش و گفتم: «آخه پدر من... برای دخترت که 'ر' نمیتونه بگه، میای تحقیق در مورد حرّ بن یزید ریاحی مینویسی؟!»
اولش چشمانش گشاد شد و بعد یکهو انگار سلولهای حافظهاش دست در دست هم بدهند، زد زیر خنده.
گفتم: «بابا جان گفته بود یکی از افراد حاضر در کربلا. خب در مورد حضرت قاسم مینوشتی! اون نه، اصلا حضرت عباس. بخدا پیدا کردن یه اسم ر دار سختتر از پیدا کردنِ یه ر نداره.» اینبار با قهقهه میخندد.
میگویم: «بابا جان حداقل میگفتی همون حُرّ خالی رو هم بگم قبوله. من از ترسِ تکرارِ سهبارهی 'ر' که دوتاش تشدید بود، یکیش هم اول کلمه، داشتم تشنج میکردم!»
آن روز را با جزئیات در خاطرم هست؛ مثلا اینکه پدرم از کتابخانهی فلزیاش و از ردیف کتابهای آبی کاربنی که هر کدام اسم کسی رویش بود، یکی را درآورد و شروع به نوشتن کرد. یا اینکه در مدرسه ردیف دوم، نیمکت سمت چپ بودم. وقتی آقای معلم پرسید کدام شخصیت عاشورا بود که توبه کرد و به لشکر امام حسین(ع) پیوست و کسی بلد نبود؛ من در حالیکه با انگشت اشاره و شصتَم گوشهی سمت چپ کاغذ را لمس میکردم و به تیتر بالای برگه و تشدید روی «ر» چشم دوخته بودم، در دلم فحشهای آبداری را نثار «ر» میکردم.
✍ادامه در بخش دوم؛