ابدا کار خاصی نکردیم؛ فقط لبه سمت راست تخت را چسباندیم به دیوار. همان ور تختخواب که من همیشه می‌خوابم. پسر کوچکترم، بیست روز مانده به دوسالگی، اولین شکست عشقی‌اش را تجربه کرد و با عنوان شیرخوارگی خداحافظی که نه، یک سوگواری پر سر و صدا بپا کرد. فارغ از غم نگاهش و اعتراض گریه‌هایش در وقت طلب انسی که دیگر نداشت، حالا دیگر وقت خواب کنارم نبود. و من می‌توانستم بدون فعال نگه‌داشتن هشداری درونی برای محافظت از فرزند، توی خواب غلت بزنم. باید مسرورانه اضافه کنم دیوار که جای تخت بچه، حاشیه سمت راستم را پر می‌کرد، اجازه می‌داد بی‌ترس از سقوط غلت بزنم.‌ اضطرابی از من برداشته شده بود که از فرط کوچکی، شاید مسخره به‌نظر می‌آمد که توانسته این‌قدر به من حس امنیت و آرامش بدهد. حالا من یک کنج داشتم، یک حریم، یک آسایش نسبی، یک فاصله چند متری از صدای گریه‌های شبانه بچه، که قبل از پریدن از خواب به من فرصت تحلیل موقعیت می‌داد. اتاق تاریک است و صدای تیک تاک ساعت هم خواب‌آلود بنظر می‌آید. زیر نور کم عمق چراغ خواب، برگه سیتالوپرام 10 را که روی تاج تخت در هم‌جواری لیوان آب است، نگاه می‌کنم. توی موارد مصرفش نوشته برای درمان اضطراب فراگیر. در عوارضش هم نوشته... کسی که عوارض قرص‌های ضدافسردگی‌ را بخواند، از افسردگی‌اش پشیمان و از ادعای پیشرفت علم هم ناامید می‌شود! ✍ادامه در بخش دوم؛