زل زده بودم به مانیتور 60 اینچ کنج دفتر. سوژه‌ام را با سه دوربین هم‌زمان از سه جهت مختلف نگاه می‌کردم. دوتا از دخترها از جلوی دفتر رد شدند. صدای یکی‌شان را شنیدم: «داره نگاه می‌کنه کسی کلاسو نپیچونده باشه!» اشتباه می‌کرد. بچه‌ها را یک ربع قبل فرستاده بودم بالا و دبیرها را هم دعوت کرده بودم سر کلاس‌. توی مانیتور داشتم یکتا را نگاه می‌کردم که می‌رفت آن طرف خیابان. پدرش ده دقیقه قبل زنگ مدرسه را زد و گفت امروز باید دخترش را زودتر ببرد. پدرها که می‌آیند دنبال بچه‌ها، اگر سرم شلوغ نباشد از مانیتور رصدشان می‌کنم. دوست دارم از لحظه‌ای که دختر پانزده شانزده ساله‌شان پایش را از مدرسه می‌گذارد بیرون، نگاهش کنم. از همان‌ موقع که سر می‌چرخاند دو طرف خیابان تا ماشین بابا را پیدا کند. کاش وضوح دوربین‌ها بیشتر بود. دیروز یکی از بچه‌ها آمد و گفت شنیده کیفیت تصویر دوربین‌های مدرسه خیلی بالا و حرفه‌ای‌ست. آمده بود مطمئن شود! مطمئن شد و با غلظت گفت: «!wow» و رفت. کجاست حالا که بهش بگویم نه بابا وضوحی ندارد که! من دلم می‌خواهد ببینم وقتی دختری بابایش را کمی جلو یا عقب‌تر از مدرسه پیدا می‌کند، صورتش دقیقا چه شکلی‌ است؟ چشم‌ها‌یش برق می‌زند یا نه؟! دلم می‌خواهد ببینم چطور راه می‌رود. درِ ماشین را با چه احساسی باز می‌کند؟ خوشحال است یا ناراحت؟ بی‌حوصله یا ترسان؟ سرسنگینِ جر و بحث دیشبست یا دل‌خوش به قولی که گرفته؟ ✍ادامه در بخش دوم؛