عطر چوب دارچینِ غوطه‌ور توی خورش قیمه، هوای خانه را بغل کرده بود. پس‌زمینه‌ی این عطر و بو ولی، اصلا دلچسب نبود. خانه‌ای پوشیده از انواع اسباب‌بازی‌های سرکشی که گستاخانه گل‌های قالی‌های خانه را زیر پا نهاده بودند. این بو باید توی خانه‌ای می‌پیچید که زمینش پوشیده از گل‌های گلستان فرش بود. ولی حالا فرش‌های خانه از تمامی چارچوب‌های بزرگترها فارغ بودند؛ آنها زمین بازی کودکان شده و از ذوق کودکانه‌شان لبریز گشته بودند. خواستم شماتتشان کنم. گلایه‌وار از بذرپاشی آجرهای خانه‌سازی که مثل دسته‌گل هزاربرگ توی خانه پَرپَر شده بودند، برایشان منبری از یک مادر خسته بروم. صبر کردم. همانطور که طومار بی ثمریِ منبرهای روزهای قبلم توی سرم ورق می‌خورد، به میانه‌ی خانه رفتم. دانه به دانه صدایشان کردم. فارغ شدم از تمام به‌هم‌ریختگی‌های‌ جهان خانه‌ام. دست در دستشان روی یک گردی فرضی که گاه پیچ وتاب می‌خورد، خواندم: «الکم، دولکم، چرخ و فلکم الکم دولکم، چرخ و فلکم دست دست دست پا پا پا حالا دستا به بالا حالا دستا به پایین» لبخند که چال بست روی لب‌هایشان، ذوق و شور که شره کرد از چشم‌هایشان، بلند گفتم: «حالا باید بدو بدو وسایل مربوط به اتاقتونو از اینجا جمع کنیم بذاریم سرجاش.» ✍ادامه در بخش دوم؛