از لایِ درِ اتاق خواب، نگاهی خریدارانه به پذیرایی انداختم. تمام ضلع‌های آن مستطیلِ لذت‌بخش را خانواده پدری‌ام پر کرده بودند. ردیف دوم باید می‌نشستم. نگاهم رویِ یک جا به مساحت یک متر مربع برق زد. شنل قرمزی‌ام را بغل گرفتم و با دو قدم بلند از میانِ تکیه‌زنندگان به پُشتی، خودم را به آن جا رساندم. عذرخواهیِ کوتاهی بابتِ نشستن جلوی خواهرم کردم و نشستم. عزیز، صدر مجلس روی همان تختِ پادشاهی‌اش نشسته و حواسش بود که آجیل و شیرینی به دستم برسد. مثلِ پرگار در مرکز دایره نشسته بودم و سرم به هر جهت می‌چرخید، و با همه حال و احوال  می‌کردم. صدای کسی به آن یکی نمی‌رسید. پدرم پسته‌ را باز کرد و به عزیز داد. کف دستم را بوسیدم و از دور، روی گل‌های قاصدک برای عمو فرستادم. کوچکترها در اتاق بودند و ارکستر سمفونیک مستقلی تشکیل داده بودند، غرق در دنیای خودشان. کم کم به دقیقه‌ی طلایی شب نزدیک می‌شدیم. دستی به روسری و چادرم کشیدم و تکه‌ی هندوانه را در دهان دخترکم گذاشتم. صله‌رحم انتخاب جذابی برای گذران آن دقیقه‌ی تشویقیِ خدا در شب یلدا بود. توجهِ دخترعمه را که آن طرف دورهمی نشسته بود، با تکه‌ی پوست پرتقالی به خودم جلب کردم. برگشت تا با تَشر به مجرم نگاه کند. با قیافه‌ی خندانِ من که روبه‌رو شد، تمامِ صورتش خنده شد. جوان‌ترها همچون تماشاچیان اِستادیوم آزادی در دِربی مشغولِ کُری‌خوانی بود. ✍ادامه در بخش دوم؛