#من_هوادارم
با چشمان سبزش به من زل زده بود. پوستش سفید بود و پیراهن بلند آبی پوشیده بود. اخم کرد:
_نمیذارم سوار تاب ما بشی!
آن تاب مال همه بود. هرچند به درخت حیاط مادربزرگش بسته شده بود. ولی حیاطشان با حیاط داییام مشترک بود و ما آن درخت را هم مُشاع حساب میکردیم، حتی گردوهایش را. پس کمی جسارت به خرج دادم و پرسیدم:
_چرا؟
_چون پرسپولیسی هستی.
_ولی من طرفدار استقلالم.
_پس چرا لباس قرمز پوشیدی؟
جا خوردم. درست میگفت. سارافون قرمز پوشیده بودم.
او بچهی شهر بود و تک فرزند. حتی کفشهایش هم آبی بود. احتمالا باور نمیکرد اگر به او میگفتم که لباسهای من و بقیهی اعضای خانواده را پدرم از شهر میخرد و نهتنها رنگ، که حتی سایز را هم او انتخاب میکند و پدرم طرفدار هیچ تیمی نیست.
ولی من فقط شش سالم بود و اینها مسائلی نبودند که با افتخار دربارهشان حرف بزنم. حتی میتوانستم بگویم که طرفداری به لباس نیست و من میتوانم سارافون قرمز بپوشم ولی طرفدار آبیها باشم. ولی هنوز مدرسه نرفته بودم و در دایرهی واژگانم کلماتی پیدا نکردم که این مفاهیم فاخر را برساند. پس فقط گفتم: «نه! من استقلالیام.»
نمیدانم صداقتم را از لحنم خواند یا اینکه او هم میخواست حرفم را باور کند. اجازه داد من هم تاب بخورم.
بعد از سالها دیدمش. دم در مسجد منتظر همسرش بود تا به خانه برگردد. شالش سبز بود و مانتویش کرم. دست دادیم. به دستانمان نگاه کردم. انگشت سبابهاش آبی بود؛ مثل انگشت سبابهی من...
#عذرا_محمدبیگی
در
جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
http://eitaa.com/janojahanmadarane