نیمه شعبان ۱۵سالگی، سالی که مدرسه نمی‌رفتم و قرآن حفظ می‌کردم، پایم به دوستی با بچه مذهبی‌هایی باز شد که قبلا شبیه‌شان را ندیده بودم. برای نیمه شعبان کلی جشن داشتند. ده روز قبل تا یک هفته بعد. حتی بیشتر از این. جشن‌های خلاقانه و باشکوه، پذیرایی‌های مفصل، تئاترهای جان‌دار، مداح‌های جذاب با مداحی‌های ماندگار و ... .  امام زمان آن سال برایم پدیده‌ای شاد، شیرین و دست‌یافتنی شد، می‌توانستم به او نزدیک شوم، با او حرف بزنم و خودم را در دوران ظهورش تصور کنم. توی یکی از جشن‌ها، سخنران از همه‌مان قول گرفت که یک ساعت مشخص از روز برویم یک گوشه‌ای، یک دقیقه با امام زمان حرف بزنیم. سریع همان توی جلسه چشمم را بستم و قول دادم. آن‌قدر این حس‌های جدیدی که تجربه می‌کردم، جالب بود که روز نیمه شعبان سال ۱۳۸۷ (که نمی‌دانم قمری‌اش می‌شود سال چند!) سیم‌کارت ایرانسلم را با کانتکت‌های مذکرش، یک‌جا درآوردم و انداختم یک گوشه و یک سیم‌کارت همراه اول پاک جایش انداختم. و ماجرای قرارهای ساعت ۲۴:۰۰ ما آغاز شد. هر شب یک دقیقه...  ✍ادامه در بخش دوم؛