بخش دوم؛ - مامان! مامان! روزه بده؟ - روزه؟! ... نه! آن دو داشتند افق‌های سوژه‌ی بعدی را پایین و بالا می‌کردند. فکر کنم تا مادرم آمد بپرسد چرا؟، مَشاعِر مادرانه‌اش روشن شدند و آژیرکشان و تخته‌گاز تا فرحزاد بردندش. - روزه بد نیست؛ اونایی که ضعیفن یا مریضن نباید روزه بگیرن. خودِ خدا گفته. مثل حمیده. استدلالش برای من برهان قاطع بود. چند ثانیه زیر و رویش کردم. قانع شدم و شبهه، در دَم منهدم شد. حمیده را مجسّم کردم. همیشه لاغر بود و نجیب و درس‌خوان و برای خاله‌‌ی پدرم، همدم. برای محکم‌کاری، دادگاه خیالی‌‌ای هم تشکیل دادم و روزه‌ی متهم را نشاندم در ردیف اول و آخرش، استدلال نهایی قاضی دو خط بود: «بابا و مامانَمَم روزه‌ می‌گیرن. دوستشَم دارن. اما قوی‌ان. خوشحالن. پس روزه، گناهکار نیست.»  روزه تبرئه شد. حالا که سربلند شده بود عزیزتر هم شد. آن شب با حال یقین به خانه برگشتم. ماه رمضانِ بعدی وارد حلقه‌ی هشت‌ساله‌های «در آستانه» شدم. دستورکار، روزه‌ی کله‌گنجشکی و نهایتاً یک روزه‌ی اصل بود. من و مادر و پدرم مهیّا بودیم. اما مادربزرگ‌های نازنینم، به کله‌گنجشکیِ آبکی هم اذن قبول ندادند! هر دو با تمام قوا و قشون در هیئت مجتهدین تراز اول وارد عمل شدند و انصافاً با هفت روش سامورایی چه همتی خرج کردند! - ننه! راس‌راسی می‌خِیْ روزه بشی؟! مبادا بشی، خدا قَرِش میایه! (ننه! راستی‌راستی می‌خوای روزه بگیری؟! نباید بگیری‌ها، خدا قهرش میاد!) - ننه! روزه مال بَچّا نیس. چه‌خاصه بی‌قُوه‌یَم باشن. هر وخ گُنده شدی، تِمومِ سالِ روزه بگیر. اگر هِش‌کی هِچّی گُف! (ننه! روزه برای بچه‌ها نیس. خصوصا اگر بی‌‌جونم باشن. هروقت بزرگ شدی، تموم سال روزه بگیر. اگر هیچ‌کس هیچ‌چیزی گفت؟!) - ننه زرد و زار می‌شی. افتاده می‌شی. دِگه همیشه‌وَخ مِریضو می‌مونی، بَدبَخ میشی! (دیگه همیشه‌وقت مریض می‌مونی، بدبخت میشی!) این را از اعماقِ دلِ دردمند و با زبان بدن هنرمندانه‌ای می‌گفتند و تهَش حکمت و خیرخواهی ظهور می‌کرد: - دَردابِلات! مِریضویَم که باشی دِگه هِش‌وَخ نمی‌تونی روزه بگیری! تا آخِرِ عمرت میبا حسرت بخوری! (درد و بلات بیاد تو بدن من! دائم‌المریض که باشی، دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی روزه بگیری؛ تا آخر عمرت باید حسرت بخوری!) سنگر حیرت‌انگیز آخر، توسل به معاد و دوزخ بود: - ننه! کور بِشم هِش گُنایی اَ ای بالاتر نی! می‌خِیْ گُناکار بشی، تو بچگی روزه بگیر. مَصیَت کُن! (ننه! کور بشم اگر دروغ می‌گم که هیچ گناهی از این بالاتر نیست. می‌خوای گناهکار بشی، تو بچگی روزه بگیر و در نتیجه معصیت کن!) آن‌وقت از آن طرف، یعنی همه‌ی طرف‌های موجودِ دیگر، روزه، کم‌پیدا بود. عالی‌مقام و نورچشمی و دامَت‌برکاتُه بود. حتی پیش خود آن خدابیامرزها. همان شبِ شبهه، در قد و قواره‌ی عقل هفت‌ساله‌ام، پیچ‌های عقیده‌ام، آچارکِشی شد. اگر بگویید جهاد تبیین مادربزرگ‌هایم اندازه‌ی اَرزنی خاصیت داشت، نداشت. عوضش اثر معکوس، تا دلتان بخواهد! همان‌که از قضا سرکنگبین، صفرا فزود! بی‌نواها سرْرشته‌ای در مهارت‌های ارتباطی نداشتند و از چند و چون عالم تبلیغ بی‌خبر بودند. موعظه‌ و منبرهایشان هر روز مرا لجوج‌تر و سرسخت‌تر می‌کرد. هفته‌ی اولِ کله‌گنجشکی‌ها را که رد کردم از انصراف کاملم ناامید شدند و نقشه را تغییر دادند. سحری را وسط کشمکش با خواب خورده بودم. صبح که بیدار می‌شدم با لحن و کلمات تکراری نِدا می‌آمد که: - ننه! برو ناشتا شو. (صبحانه بخور) - من که روزه‌ام. - باشی. کله‌گنجشکیه. حالو نقداً دو لقمه تو دَنِت بِل. (حالا فعلا دو لقمه تو دهنت بذار.) - باطل میشه. صُبونه نداره که. الانم سیرم. - خاکِ عالَم! چطو نِداره؟! ناشتایی و نِهار داره. برو اَ هرکی می‌خِیْ سراغ بگیر. (صبحانه و ناهار داره. برو از هرکی می‌خوای بپرس.) حرص می‌خوردم. مادرم هم همیشه می‌گفت بلبل‌زبانی و حاضرجوابی‌ با بزرگترها موقوف. می‌گفتم: «دیگه چی از روزه‌م می‌مونه؟! دوستام فقط ناهار می‌خورن.» و جواب می‌آمد: «به ابوالفَرض باباحاجی‌م می‌گُف ناشتاییَم هَس.» (به حضرت ابوالفضل قسم پدربزرگم می‌گفت صبحانه هم تو روزه کله‌گنجشکی هست.) یا «ننه! بخور گردِنِ من.» خدابیامرزها گردن‌ْگیرانِ نَستوهی بودند! - ننه! نِفِسِت بشم! میگن هرچی شیرین نِباشه باطل نمی‌کنه. - ننه! میگن اگر دَ دَقه بیشتر نشه باطل نمی‌شه. (می‌گن اگر چیزی خوردنت ده دقیقه بیشتر نشه، روزه‌ت باطل نمیشه.) - ننه! راسی بِشِت گفتم عصمت می‌گُف نِمَک نِدوشته‌ باشه‌یَم باطل نمی‌کنه! (راستی بهت گفتم عصمت می‌گفت اگر خوردنی، نمک نداشته باشه هم، روزه رو باطل نمی‌کنه!) - ننه! ایقَ وِریرا وِرورا نرو. بِگی بخواب. (این‌قدر این‌ور اون‌ور نرو. بگیر بخواب.) ✍ادامه در بخش سوم؛