#راض_بابا🕊
#قسمت_چهل_وسوم☁️
انگار دوایش همان برنج نذری بود. اما شرایط الانش با آن زمان خیلی فرق داشت. نمی دانستم شفایش در چیست. از راضیه دل نمیکندم اما باید کاری می کردم. باید به در خانه کسی میرفتم که رویم را زمین نیندازد.
با دیدین راضیه امیدم را از دست داده بودم اما نمی خواستم باورش کنم. میخواستم هر طور شده برش گردانم. منتظر چیزی بودم. شاید معجزه ای شود.به ناچار برخاستم و از آیسییو پا بیرون گذاشتم.
خود را معلق بین زمین و آسمان می دیدم. لاله و خواهرم عالیه تا حالم را دیدند به طرفم آمدند و دستانم را گرفتند. مرضیه به سمتم دوید.
_مامان!راضیه؟
ارتعاش لبانم ها و ریزش اشکهایم هماهنگ شدند.
_نگو راضیه. داره دیر میشه. فقط باید بریم قدمگاه آقا ابوالفضل(علیه السلام)
دیگه اینجا موندن فایده ای نداره.
با مرضیه و مادربزرگش و دو تا عمه هایش با حال نزار از بیمارستان بیرون زدیم.
در ماشین مرضیه مدام در گوشم زمزمه می کرد:《مامان صبر داشته باشیا! مگه شما نمی خواستید بچههات به سعادت برسن؟ مگه شهادت جز سعادته؟ راضیه هم الان بهش رسیده.》
حرف هایش آرامم نمی کرد. وارد حرم شدیم و خودم را به ضریح دخیل بستم.
《آقا شما رو به اون لحظه ای که دامن رقیه (علیه السلام) آتیش گرفت و از دست سربازای یزید فرار کرد راضیه رو بهمون برگردون.》
سنگینی قسم را حس کردم. بعد از کمی دعا توسل از حرم می خواستم خارج شویم که موبایل مرضیه به صدا در آمد. علی بود.
_راضیه برگشته! بردنش آیسییو مرکزی.