سیبهای سرخِ سفارشی را یکی یکی دستمال میکشیدیم و در جعبههای تمیز میچیدیم. فکرمان مشغول بود و باعث میشد بینمان حرفی ردوبدل نشود. کمی که گذشت، جواد سکوت را شکست و رو به من گفت:
–چیکار کنیم حسین؟ تا آخر که نمیشه برنامه ها تو خونه مردم باشه. بعضی از کلاسها جای مخصوص میخواد. جای ثابت کیفیت رو میبره بالا. سر و سامون داره.
–میگی چیکار کنم؟ مغزم به جایی قد نمیده! مردم مگه چقدر دارند؟! همین قدری هم که میدن، دمشون گرم! تونستیم تا اینجا کارمون رو بکشونیم.
–میگم حسین میخوای...
و با چشمش به پنجره اتاق ایلیار خیره شد. بقیه حرفش را خواندم و جواب دادم:
–اگه میخواست، میداد جواد! بریم چی بهش بگیم؟
–من که نمیگم بریم بگیم پول بده! میگم بریم ازش راهحل بپرسیم، نظر بخوایم. هرچی نباشه بزرگ این روستاست!
–نمیدونم چی بگم! چارهای نیست، بریم.
چند سیب باقی مانده را هم در جعبه چیدیم و به سمت اتاق الیارخان راه افتادیم. در زده و با اجازه وارد شدیم. دخترش روی صندلی کنار میز نشسته و مشغول چک کردن پروندههای روبهرویش بود. پساز سلام و عرض ادب، نشستیم و جواد شروع کرد:
–غرض از مزاحمت خان! خواستیم بیایم باهاتون یه مشورتی بکنیم.
الیارخان همانطور که سعی میکرد خندهاش را کنترل کند، گفت:
–اولا که من خان نیستم، این ملت سختشونه بگن آقا الیار، میگن الیارخان! دوما میشنوم، بفرمایید.
جواد که با شوخی الیار لبهایش به خنده باز شده بود، شروع کرد:
–راستش دربارهی مسجده. جمعیت زیاده و جا کوچیک. ما که چیزی به ذهنمون نمیرسه که باید چه کنیم؟ گفتیم شاید شما یه راهحل به ما بگید!
قبل از اینکه الیار چیزی بگه، دخترش گفت:
–خب خونه کنار مسجد رو بخرید جزئی از مسجدش کنید. فکر نکنم صاحبش مشکل داشته باشه! آدم مهربون و معتقدیه!
با حرف عفیفه، ماندیم چه بگوییم. خجالت میکشیدیم حرف نیاز به پول را پیش بکشیم. آخر دختر این چه پیشنهادی بود؟! فکر کردی به عقل خودمان نمیرسید؟! گفتم:
–نه صاحب خونه که با دل و جون میده! مجانی که نمیخوایم...
حرفم را کامل نکرده بودم که گفت:
–پس فقط میمونه مجوز و کارهاش که باید بریم شهر انجام بدیم.
از فعل جمعی که به کار برد، متعجب شدیم.
ادامه داد:
–من نیت کرده بودم که یه کاری برای این مسجد و کمک به تبلیغ شما انجام بدم. میخواستم بیام ازتون بپرسم که خودتون اومدید. انشاءالله که تو ثوابش با شما شریک بشم!
به خاطر قضاوتم، زیرلب استغفار کردم و به جواد که با لبخند به من خیره بود، نگاه کردم. انگار با چشمهای غرق امیدش به من میگفت: درست شد!