*بسم الله الرحمن الرحیم* صدای ممتد زنگ خانه به گوش رسید. کسی دستش روی زنگ گذاشته بود و برنمی‌داشت. محمدعلی را صدا زدم: 《پسرم در را باز کن. ببین کیه؟》 محمدعلی از روی گلدان پرید و در را باز کرد. - مامان، ملیحه خانم با شما کار دارن. - الان میام پسرم. دلم لرزید. حتما باز از بچه‌ها شاکی است. محمدعلی با خنده ی شیطنت آمیزی سمت سلما رفت. عروسکش را گرفت و به هوا پرت کرد. صدای جیغ سلما بلند شد. - مامان، محمدعلی را ببین. _ بچه ها آروم‌تر. سمت در رفتم. ملیحه خانم را دیدم که دستمال سبز گل‌داری را محکم به سرش بسته بود. سلام کردم. بدون اینکه جواب سلامم رابدهد با دلخوری گفت: 《خانم این چه وضعشه؟ ما تو این ساختمان آسایش نداریم.》 - ببخشید. بچه ان دیگه.‌.. - این لشکری که درست کردید رو آروم کن. من تازه از شیفت برگشتم. خیلی خسته ام. چشمانش را نازک کرد و سریع پشتش را به من کرد و رفت. در را بستم و باز هم صدای ترک خوردن قلبم را شنیدم. کاش ابراهیم بود و خودش جوابشان را می‌داد. اگر ابراهیم بود کسی به خودش اجازه نمی‌داد این‌طوری با من حرف بزند. با صدای حلما به خودم آمدم، دستم را می‌کشید:"مامان من ناهار میخوام. مدرسه دیر میشه‌ها." به صورت مهربانش لبخند زدم. رو به بچه ها کردم و گفتم: 《بچه‌ها قرارمون که یادتونه؟ قراره با هم کارهای خونه را انجام بدیم.》 بچه ها با سر تایید کردند. ادامه دادم: 《سه تا نارنگی جایزه ی هرکس کاراشو خوب انجام بده》 بچه ها هورا کشیدند. نارنگی برایشان بهترین جایزه بود! - خب حلما ظرفای صبحانه رو بشوره. سلما میز های پذیرایی رو گردگیری کنه. هدی لباسای روی بند رو جمع کنه و سرجاش بذاره. محمدعلی انگشت اشاره‌ش رو بالا برد: 《پس من چی؟ مثلا در نبود بابا من مرد خونه‌م! 》 - مرد خونه شما به گلدونا آب بده. - نه، این کار نه مامانی. دخترها یکصدا فریاد کشیدند: 《آره!》 از سر و صدای بچه ها امیر حسین از خواب پرید و شروع به گریه کرد. بچه ها ساکت شدند تا امیرحسین آرام بگیرد. به سمت اتاق رفتم و گفتم: 《تا من به امیرحسین شیر بدم و غذا را آماده کنم، ببینیم کی زودتر کارش رو تموم می‌کنه.》 امیرحسین را از گهواره بیرون آوردم. پسر دوست داشتنی من چشم‌های میشی‌اش را به من دوخت و با لبخندی آرام گرفت. چشمان همسرم، ابراهیم، را در صورت مهربانش می‌دیدم. چقدر شبیه او بود. پسرک گرسنه ام شیر می‌خواست. اورا در آغوشم گرفتم. شیشه شیر را جلوی صورتش تکان دادم. با ذوق دستانش را در هوا تکان می‌داد تا شیشه را بگیرد. شیشه شیر را در دهانش گذاشتم. و محو تماشای ابراهیم در آیینه ی صورت پسرم شدم. وقتی امیرحسین از سر رضایت و سیر شدن، شروع به خندیدن کرد؛ بوسیدمش. او را ارام در گهواره اش گذاشتم. هدی را صدا زدم: 《هدی جان مامان، بیا دخترم از داداشت مراقبت کن تا من نهار آماده کنم.》 هدی چشمی گفت و داخل اتاق آمد. دختر سیزده ساله‌مان دیگر بزرگ شده و کمک دست خوبی برای کارهای خانه و نگهداری از بچه‌هاست. نهار عدس پلو داریم با کشمش. غذایی که ابراهیم دوست دارد. برعکس بچه‌ها همیشه موقع خوردنش غر می زنند. اما وقتی پای ماست وسط بیاید غرزدن‌هایشان کم می‌شود! حلما باز مرا به خود آورد: 《مامانی ظرفا رو شستم. لطفا یه املا بهم بگو. خانم‌مون گفته بدون املا کلاس نیاین.》 دمی برنج را گذاشتم و گفتم: 《باشه دخترم، دفتر و کتابت رو بیار.》 حلما کوچولوی ریزه میزه کتاب فارسی سوم دبستان را دستم داد. سلما هم دنبالش آمد. غرغر کنان گفت: 《پس کی با من درسامو کار می‌کنی؟》 - سلما جان!دختر گلم, امروز چه حرفی رو یاد گرفتی؟ - حرف ب - ب مثل 《بابا》 - آره مامانی! ب مثل بابا، بابا،.. مامان بابا کی میاد؟ نگاهش کردم. بغضم را فرو دادم. سرم را برگرداندم تا سلما قطره اشکی که از گوشه چشمم سر می‌خورد را نبیند. نگاهم را به طرف او برگرداندم و گفتم: 《دختر گلم بابا زودی میاد امروز بهش زنگ می زنیم، باشه؟》 بعد ازخوردن نهار شماره‌‌‌ی ابراهیم را گرفتم. - مامان مامان! گوشی رو بذار روی اسپیکر تا ما هم صدای بابا را بشنویم. - چشم، بفرمایید. صدای سلام ابراهیم که از پشت تلفن آمد، سرو صدای بچه ها به هوا رفت. - برداشت، برداشت. همگی با هم سلام دادند. - سلام بابا، محمد علی ام. - سلام عزیزم. سلام گلای من. هدی گفت: - سلام باباجان. خوب هستی؟ - سلام دختر گلم ممنون مدرسه جدید چه خبر عزیزمن؟ هدی مقنعه‌اش را مرتب کرد و گفت: 《خیلی خوبه دوستای جدیدی هم پیدا کردم. راستی بابا اسمم برای مسابقات قرآن فرستادن اداره.》 - آفرین به دخترحافظ خودم! وقتی بیام خودم قرآن باهات تمرین می‌کنم.حلما خانم کجاست؟ حلما که دورتر نشسته بود با لب و لوچه‌ی آویزان گفت: 《بابا، بابا من باهات قهرم》 - آخه چرا دختر بابا؟ - آخه خیلی وقته نیومدی پیشمون. یعنی دوستمون نداری؟ - نه عزیزم. من خیلی دوستتون دارم. چندروز دیگه میام‌ پیشتون.از دست من