🏴 راننده تاکسی برایم گفت: روزی پیرمردی را سوار کردم. وارد ماشین که شد دعایم کرد که خدا امواتت را بیامرزد که مرا نجات دادی. خیلی وقت بود اینجا وسط آفتاب منتظر بودم و تاکسی نبود یا سوارم نمی‌کردند. بعد گفت: چی از خدا می‌خواهی؟ گفتم: تا حالا کربلا نرفته‌ام دعا کن که یک کربلای مفتی نصیبم شود. گفت: جدی؟! دلت کربلا می‌خواهد؟ اگر من ببرمت همراهم میایی؟ گفتم آخه چطوری؟ گفت تو چه کار داری فقط بگو همراهم میایی؟ گفتم: آره حتماً. وقتی اشتیاقم را دید همان‌جا توی تاکسی شروع کرد به خواندن روضه حضرت علی‌اکبر علیه‌السلام و با چه حزنی هم خواند و ما را چه کربلای قشنگی برد. ✍️ راوی: عبدالله نیازی 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـــــــــــــــ❁ــــــــــــــــ ـ ـ ـ 🌻⃟✨⸾ جواهرانه💎 ـ ـ ـ ـــــــــــــــ❁ــــــــــــــــ ـ ـ ـ ♡               ♡ @javaaheraneh