عصر فردا بدنش زیر سم اسبان است مکن ای صبح طلوع مکن ای صبح طلوع 🏴🏴🏴🏴🏴 خاک در سینه خود در تب و تاب است هنوز دور این نهر روان روضه آب است هنوز شتری آمده در معرکه مبهوت و غریب در نگاهش چه قدر موج سراب است هنوز خیمه خیمه همه جا صحنه دلتنگی هاست سمت گودال ولی نعل مذاب است هنوز دست گهواره کمی در نظرم می چرخد بند قنداقه به دستان رباب است هنوز هر کسی قصه خود را به لهوف آورده ست قلم سرخ روایت به کتاب است هنوز حادثه حادثه ای نیست که پنهان باشد چارده قرن دلم تکیه ناب است هنوز مشک افتاده زمین رود سرش پایین است تربت دشت پر از عطر گلاب است هنوز آه بگذار که از شهر نجف برگردم ... بغض چشمان من انگار که خواب است هنوز می روم پای پیاده و دلم ابراهیم... آه جابر قدمم با تو مجاب است هنوز تیرها دور سرم با هیجان می رقصند جز همان تیر که در قعر عذاب است هنوز ساعتم را به همان صحن و سرا می بندم ظهر این قصه دلش تشنه آب است هنوز چادری را عربی کرده سرش زینب وار زینت دوش پدر اصل حجاب است هنوز ذوالجناح آمده و دور و برش طوفانی ست طرح نقاشی عصری که به قاب است هنوز گریه می کرد غزل تا نفسش بند آمد قصه شام ولی شام عجب شام .... ✳️✳️🏴🏴🏴 کانال اشعار و برنامه ها https://eitaa.com/javad_mokhtarii