پیراهن تازه
✳️✳️✳️✳️
کاروان آمده بود آتش غم بردارد
سیل خاکستر اندوه حرم بردارد
آبی از خیمه ی دریای کرم بردارد
لشکری آمده اینبار علم بردارد
باز در معرکه فریاد رسی می آید
شتر قافله با هر جرسی می آید
هر کسی با دل بی هم نفسی می آید
آسمان دیده از آن دور کسی می آید
خواهری که همه ی دار و ندارش اینجاست
نیزه نیزه دل دلواپس زارش اینجاست
کوه صبر و گل این دشت بهارش اینجاست
تکه های تن افتاده کنارش اینجاست
آمده تا که به هر گوشه جدا سر بزند
در هر خیمه ی پر خاطره را در بزند
بوسه ای بر سر گودال برابر بزند
آمده تا که سری هم به برادر بزند
آب در بین مسیری جریان افتاده
تشنگی از همه سو در شریان افتاده
دور هر معرکه آهنگ اذان افتاده
ساعت انگار که از دست زمان افتاده
هر کسی هر طرفی سمت کجا می چرخد
شتری دور خودش مست و رها می چرخد
رقص شمشیر در آغوش صدا می چرخد
سر هفتاد و دو خورشید جدا می چرخد
به در هر حرمی کوزه آب آمده است
بادی از سمت مدینه به شتاب آمده است
تیر شش تیغه به دستان رباب آمده است
محتشم با غزلی تازه و ناب آمده است
این چه شور است که در سینه ما لبریز است
اسب برگشته و پیراهن او شبدیز است
فصل دلتنگی این باغ طرب انگیز است
برگ ریزان شده در کرببلا پاییز است
خیمه ها پر شده از خار مغیلان هرگز
بغض هایی شده در حنجره پنهان هرگز
آب افتاده به این رود درخشان هرگز
اثری مانده از آن نعل سواران هرگز
درد ها سمت همه فاصله ها افتاده
آنقدر زخم در این قافله ها افتاده
آتش سکه و زر از صله ها افتاده
تیرهایی که از این حرمله ها افتاده
آفتاب از نفس اش شرم و خجالت دارد
باد از غیبت خود گریه حکایت دارد
ابر بر ناقه کمی قصد حمایت دارد
این لهوف است که از صحنه روایت دارد
سر گودال غریبانه نگاهش می کرد
یاحسینی به لبش همره راهش می کرد
دیده بودم که کسی بدرقه آهش میکرد
بوسه بر هر رگ افتاده ی ماهش می کرد
می روم ای همه هستی ، دلم اینجاست هنوز
طعنه ی شام ، خودش اوج بلایاست هنوز
کربلا منتظر آمدن ماست هنوز ...
چارده قرن حسینیه ی برپاست هنوز ...
دست های قلمم از قلمم می افتاد
تشنگی بود که از واژه غم می افتاد
یک ستون از همه اهل حرم می افتاد
لحظهای که علم از دست علم می افتاد
دیده ام لشکری از این کلمات آمده است
شعر در وصف شما بهر برات آمده است
حاجی از سمت حجاز از عرفات آمده است
لشکر کوفه ببین با صلوات آمده است
نیزه هاشان همه لبریز و پر از کینه شده
آب در خیمه گرفتار قرنطینه شده
سنگ ها همدم دلتنگی آئینه شده
سالها بغض جمل خاطره در سینه شده
اشک ها ، حادثه ها ، خاطره ها برلب بود
عصر دلواپسی عمه غم آن شب بود
حال سجاد گرفتار و اسیر تب بود
اینهمه غصه به همراه دل زینب بود
ظهر آن روز به این صحن و سرا برگشتند
کوچ کردند و به این خاک بلا برگشتند
اربعین آمد و در کرببلا برگشتند
دختری گفت چرا ، باز چرا برگشتند ...
آسمان سایه ابری به قدش می افراشت
هر کسی روی دل خاک قدم بر میداشت
گل یک بوسه به همراه دل خود می کاشت
یک نفر پیرهنی تازه به همراهش داشت ...
#جواد_مختاری
#مظلوم_مقتدر
✳️✳️🌒🌒🏴🏴
کانال اشعار و برنامه ها
https://eitaa.com/javad_mokhtarii