اين تكّه چوب را انداخت روى آبى كه از اين جوى مى‌رفت و از برابر قصر تابستانى معن بن زائدة عبور مى‌كرد. تختى گذاشته بودند روى آب و معن روى تخت نشسته و به آب نكَاه مى‌كرد، همين طور كه نگاه می‌كرد ديد تكّه چوبى از روى آب دارد رد مى‌شود مثل این که چيزى رویش نوشته شده به غلامانش دستور داد كه اين چوب را از روى آب برداريد و به من بدهيد. غلامان چوب را برداشتند و به دست معن بن زائدة دادند. ديد اين بيت شعر روى آن نوشته شده، خواند خيلى به فكر فرو رفت، گفت: برويد بيرون باغ ببينيد در اين نزديكى‌ها كسى هست؟ معلوم مى‌شود اين بنده خدا از راه دور آمده و نياز مبرم داشته برويد و بياوريدش. رفتند ديدند بله یک آدم ژنده‌پوشى در سايه‌ی ديوارى نشسته، آمدند و او رابه حضور مُعن بن زائدة بردند. مُعن به او گفت: اين بيت شعر را تو نوشتى؟ گفت: بله. دستور داد صد هزار درهم به اين بنده خدا دادند و يكى از حجره هاى قصر را هم در اختيارش گذاردند كه استراحت كند، ۵5لباسش دادند، خوراكش دادند. روز دوّم احضارش كردند، گفت اين بيت شعر را تو نوشتى؟ گفت: بله، دستور داد صد هزار درهم ديگر به او دادند و دو مرتبه لباس وخوراک و احسان و انعام بسيار به او نمودند و تا پنج روز اين عمل را تكرار كرد.