حرف بی‌حساب| جواد موگویی
@javadmogoei
روزهای جنگی-۶ می‌دوید و رجز می‌خواند ۱۵مهر: مهدی قمی عربی را نیمه‌مسلط است‌. سجاد مه‌پیکر هم جنگ‌دیده است. سال۹۵ پس از ناکامی در ایران برای اعزام به سوریه، بلیط می‌گیرد به بیروت و خود را در گردان‌های اعزامی حزب‌الله جا می‌کند. در جبهه‌ درعا، از ناحیه چشم و گوش شدیدا مجروح می‌شود. چون شخصی رفته بوده، خرج مداوا را هم خودش می‌دهد. اعلان جانبازی که دیگر هیچ! در جماعت بسیجی پراست از این دست آدم‌هایی که مفت و مجانی هرجا پای مقاومت و ایران باشد، می‌رسند آنجا. فاطمه(دخترم) صوت فرستاده که روز اول پیش‌دبستانی‌اش را رفته‌. رفتیم ضاحیه. قرار داشتم با سیدحسنین (ایرانی ساکن بیروت). موتور روی جک نگذاشته که پهباد ۱۰۰متر جلوتر را زد. سجاد گفت «اَی‌خوار این پاقدم...!» جوانی فریاد یازینب سرداد؛ از جنس رجز. یک‌نفر با سرخونی تکبیر می‌گفت و می‌دوید. توی گوشم صوت می‌کشد. سجاد پَک‌فرهنگی به‌لب! فیلم می‌گرفت. مهدی رفت‌وآمد آمبولانس را تسهیل می‌دهد! فاز هلال‌احمر برداشته! ناگهان دونفر زیر بغلم را گرفتند! امن حزب‌الله(همان اطلاعات‌سپاه خودمان) سریع به مهدی پیام دادم منو گرفتند! شما نزدیک نشید. ضاحیه بشدت امنیتی است. از ترس جاسوس‌ها. حزب‌الله اجازه ورود غریبه نمی‌دهد. داشتم حالی‌شان می‌کردم که قرار دارم، که یقه‌گرفته هولم دادند! از طالبان و معترضین عراقی‌، جماعت انقلابیِ تهران و اطلاعات سپاه که کتک خورده بودم، حزب‌الله لبنان هم بزند، کل منطقه تکمیل می‌شود! یکهو سیدحسن به‌دادم رسید... بدون مجوز زمین‌گیر شده‌ام. مهدی گفت هروقت گیر کردی آن عکست را نشان بده! گفتم آن فن آخر بروسلی است‌! بارها خبرنگاران خارجی را دست به دوربین دیده‌ام اما روز سوم است و من هنوز پایم به داخل ضاحیه باز نشده. @javadmogoei