پیک فرخنده، فال فرخ... چند قدم مانده بود به بهار برسیم که آمدی و دو بهار برای ما هدیه آوردی. دل هامان را سرسبزی و طراوات و دیده هامان را روشنایی و لطافت بخشیدی‌. سر بر شانه ی مهرت نهادیم و جان در حریر لطیف سحرگاهان پیچیدیم و با استعانت از معنویت هنگام افطار ، در جاری رحمت و لطف یگانه به تن شویه پرداختیم. روزان و شبان ما، با حضور تو به نیکی سپری می شد. حالی نیکو و احوالی خوش داشتیم. اما تا به خود آمدیم، تو را در آستانه ی بدرود دیدیم. دریغ مان گل کرد و بغضی گلوگیر به سراغ مان آمد! اشک های دل مان فوران کرد و جام دل تنگی، جان مان را قبضه کرد! جرعه های افسوس را سر کشیدیم و انگشت به دهان ماندیم! ناگهان اما، نوری بر تاریکی انبوه اندوه تابید وبر بخت بلندمان صحه گذاشت! به یاد آوردیم که مهربانی در ذات توست و باز هم ما را به میهمانی د‌وست فرا خواهی خواند. تنهای مان نمی گذاری و هنوز سال به پایان نرسیده دوباره به دیدارمان می آیی و بار دیگر گل لبخند را در باغچه ی جان مان می کاری! حالیا خرسند و خوش بختیم که آغاز و فرجام این سال از عمرمان را در کنار هم سپری کرده و می کنیم. دست های لطیف و مهربانت را می بوسیم، ای بهاران تن و روان! ای ماه خجسته ی رمضان! هم چنان ما را به پیش گاه لطف و رحمت پرورده گارمان بخوان و ما بر خوان نعمت های فرا‌وانش بنشان!