نذری برای آزادی قدس نشسته بودم وسط آشپزخانه و داشتم گزینه های خوشمزه ترین و سریع ترین افطار را بالا و پایین می کردم. تازه چند دقیقه بود رسیده بودم خانه و وسط بدو بدو های امروز، افطار را فراموش کرده بودم😅 یک دفعه زنگ در به صدا درآمد،آیفون را برداشتم! صدای دخترک پرانرژی همسایه بود. _خاله چند دقیقه بیا پایین مامانم باهات کار داره! چادر را سر کردم و رفتم جلوی در. _خانم خوش بر و روی همسایه با همان لبخند همیشگی جلویم ایستاده بود. طبق معمول همیشه تا چشمش به چادرم افتاد، شالش را کمی کشید جلو و لبخندی زد. بفرمایید نذری براتون آوردم! لبخندی زدم و گفتم: خدا قبول کنه. حکمتش چیه؟!😉 سرش را انداخت پایین و گفت: چون شما منو مسخره نمی کنید بهتون میگم. صبح که گفتی بیا بریم راه پیمایی و گفتم نمیام‌ نمی‌دونم چرا به دلم بد آوردم. حس کردم یه گناه بزرگ کردم. من اصلا اهل این چیزها نیستم. تا حالا توی عمرم راه پیمایی نرفتم. اما امروز دلم خواست برای مردم فلسطین یه کاری بکنم. خودمم نمی دانم چرا این کار را کردم! دستش را گرفتم و گفتم: از بس دلت مهربونه. خدا قبول کنه. مطمئنم ثواب این خوشمزه رسید به دل مظلومین عالم. لبنخدی زد و گفت: خدا کنه. تعارفش کردم بیاید بالا. نمی دانم شاید امروز وقتش بود، تکه ی دوس داشتنی زندگی ام را به کس دیگری بدهم. لای قرآن را باز کردم. تکه ای از پرچم روی تابوت یکی از شهدای قدس را که سال ها توی قرآنم جا گرفته بود برداشتم و دادم به دستش. اشک توی چشمانش جاری شد... گفتم از امروز شما امانت دارش باش تا برسد به دست کسی که بهش احتیاج دارد. همان طور که از پله ها پایین می رفت گفت: شله زرد ها رو که بردم در خونه ی همسایه ها حتما میگم برای آزادی قدس بردم. راستی باز کی میشه رفت راه پیمایی.... شله زردش را نخورده می دانستم چه قدر شیرین است... @Javaheraneh 🌸