#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_سیوششم
نمی دونستم چی بگم …🤭 بدجور گیرافتاده بودم … زندگیم رفته بود روی هوا … تمام پس انداز و سرمایه یک سالم …
- من یه کم پول پس انداز کردم … می خواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم … از بیمارستان که بیام بیرون پس میدم …
- چقدر از پول تعمیرگاه رو جمع کرده بودی؟ …🤔
- 1256 دلار ..
مثل فنر از روی مبل پرید … با این پول می خواستی تعمیرگاه بزنی؟ …😳😐 تو حداقل 300 هزار دلار پول لازم داری …
اعصابم خورد شد … تو چه کار به کار من داری … اومدم بیرون، پولت رو بگیر … .🤬
خندید …😅 من نگفتم کی پول رو پس میدی … پرسیدم چطور پسش میدی؟ … .
- منظورت چیه؟ …🤨
- می تونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی … یا اینکه پول رو پس بدی … انتخابت چیه؟ … .
خوشحال شدم … چه کاری؟ … .🤭
کار سختی نیست … دوباره لم داد روی مبل و چشم هاش رو بست … اون کتاب رو برام بخون …😇
خم شدم به زحمت برش دارم که … قرآن بود … دوباره اعصابم بهم ریخت …😒😤
- من مجبور نیستم این کار رو بکنم … تا حالا هیچ کس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه … .
- پس مواد فروش شدن هم انتخاب خودت بود؛ نه اجبار خدا؟…🙂
جا خوردم … دلم نمی خواست از گذشته ام چیزی بفهمه… نمی دونم چرا؟ ولی می خواستم حداقل اون همیشه به چشم یه آدم درست بهم نگاه کنه … خم شدم از روی میز قرآن رو برداشتم …
_خیلی آدم مزخرفی هستی …😒
خندید …😂 پسرم هم همین رو بهم میگه …☺️
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda