#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_چهلوسوم
تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن … چسبیده بود به من …😟
- هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ … 😆پرستار کودک شدی؟ … 😁.
و همه زدن زیر خنده …😂 یکی شون یه قدم رفت سمتش … خودش رو جمع کرد و کشید سمت من …😶 .
- اوه … چه سوسول و پاستوریزه است … اینو از کجای شهر آوردی ؟ … .🤪
- امانته بچه ها … سر به سرش نزارید … قول شرف دادم سالم برگردونمش … تمام تیکه هاش، سر هم …🤣😆
همه دوباره خندیدن …😂 باشه، مرد … قول تو قول ماست … اونم از احد دور شد … .
از کافه که اومدیم بیرون … خودش با عجله پرید توی ماشین… می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید …😰😨 .
- اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن … اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون … البته زیاد دست به اسلحه نمیشن … یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته … این 60 تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن …
- منظورت چی بود؟ … یه تیکه، سر هم …😥
سوالش از سر ترس شدید بود … جوابش رو ندادم … جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه …
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda