🔸روایت جالب یکی از شرکت کنندگان رویداد منهاج
#قسمتدوم
به طرز جالبی هر دو گروه به نقطه نظر «آگاهی» رسیده بودیم. البته گروه وهاج یه مقدار ریزتر کرده بود و عدم آگاهی در بانوان موضوعشون بود. آقای کریمی توضیح داد که آگاهی دقیقاً چیه و هرچی که رشته کرده بودیم رو پنبه کرد.😕
بعد از یه مباحثهی حدوداً نیم ساعته، هر گروه رفت سی خودش. ما هم یه گوشه نشستیم و حاج آقا احمدی و حاج آقا محمدی باهم اومدن پیشمون. حاج آقاها بودن و قطار سؤالای ما.
اول حاج آقا محمدی یه مقدار صحبت کرد و بلند شد که به بقیهی گروها سر بزنه. حاج آقا احمدی موند پیش ما و من شروع کردم به بحث. حاج آقا خیلی قشنگ توضیح میداد و به اصطلاح با رحم و عطوفت دهن ما رو میبست.😅
فیالواقع اون قسمت صحبت ما با حاج آقا بسیار مفیدتر از مباحثهی قبلش گذشت. متأسفانه حدود ساعت یازده و ده دقیقه مجبور شدم حرف حاج آقا رو قطع و خداحافظی کنم. چون مامانم دم در منتظر بود که منو برسونه کلاس. تا ساعت ۱ کلاس داشتم و بعدش از راه اومدم دفتر امام جمعه. دیگه موقع اذان و ناهار بود.
دو ساعتی که کلاس بودم، ظاهراً یه جلسه برای بچهها گذاشتن و یه توضیحاتی دادن که همگروهیهام مختصراً برای من بازگو کردن.
نماز خوندیم و ناهار خوردیم و نشستیم به جمع بندی. عصر قرار بود مناظره داشته باشیم. با بچهها موضوع و فرایند رو مشخص کردیم و یه دور هم تمرین.
برای مناظره با همون گروهی افتادیم که صبح مباحثه داشتیم، یعنی وهاج. مناظره خوب پیش رفت نسبتاً. یادم نیست کدوم ولی یکی از حاج آقاها گفت که ما ظرفیت اول شدن داریم و باید خیلی تلاش کنیم.🤩
توی دلم عروسی شده بود با این حرف و حسابی انگیزه گرفتیم.😌
مناظرهها تا نزدیک اذان مغرب ادامه داشت. با این که خیلی از بچهها مبتدی بودن، اما ارائهها بسیار قوی بود و به قول یه بزرگواری راضی بودم ازشون.😁
موقع اذان، من و عارفه و مریم تصمیم گرفتیم بریم خونه لباس عوض کنیم و بالش و پتو بیاریم برای شب. چون باید روی ارائههامون کار میکردیم و بنا شد شب همون جا دفتر امام جمعه بخوابیم. ما سه تا هرکدوممون توی یه گروه بودیم. رفتیم و ساعت ۸/۵ قرار گذاشتیم محل ثقل خونههامون؛ یعنی سر کوچهی عارفه اینا. من خونه کارهامو انجام دادم و رفتم سر قرار. اول همه رسیدم. یهکم منتظر شدم تا بچهها اومدن. باهم راه افتادیم سمت دفتر امام جمعه و حدود ۵ دقیقه بعد اونجا بودیم. وقتی رسیدیم، بچهها گوشهی سالن جمع شده بودن و حرف میزدن.
من خونه وضو گرفتم ولی نماز نخونده بودم. رفتم جلوتر روی فرشهایی که شکل سجاده بودن ایستادم و شروع کردم. اواسط نمازم، بچهها یهو زدن زیر آواز.میخوندن. لبخند اومد گوشهی لبم.😊 سریع نمازو تموم کردم و بهشون پیوستم. خانم سین میوندار شده بود. بچهها از عمق وجود میخوندن و صداشون ستونها رو میلرزوند. صد شکر که امام جمعه و خانوادهش اون شب خونه نبودن و الّا ذله میشدن از دست ما. چون طبقه بالای جایی که ما بودیم، خونهشون بود.چند دقیقهای گذشت و بچهها همین طور میخوندن و سینه میزدن. هر مداحی که تموم میشد یه دور دعوا داشتیم سر انتخاب مداحی بعدی.
توی همین حال و هواها بودیم که خانم حسینی اومد سراغمون و خدا قوت بهمون گفت و بعد ازمون خواست بریم سر سفره برای شام. بچهها بالاخره دل کندن و هیئت جمع شد.
سر شام دخترا انگار انرژیشون بالا زده بود و غیر قابل کنترل شده بودن. شام الویه بود. دخترا داخل نون ساندویچ رو خالی میکردن، باهاش توپ درست میکردن و میزدن تو سر و کلهی هم.😂⚽️🥖
یه عده اون وسط، من جمله بنده، شاهد و خندان بودن.😃
یه عده حرص میخوردن که نون برکت خداست و خجالت بکشید. 😬
عدهی آخر هم که بچه بازیشون گل کرده بود و حسابی سرگرم بودن. 🤪
حالا بچهها یه بازی جدید پیدا کردن و با بطریهای دلستر همدیگه رو میزدن. 🍾😄
چقدر اون شب بهشون خندیدم.😅
#نوجوانپیشران
#دوکوههپیشرفت
📧
http://eitaa.com/javanan_chb