این همان تیری بود که مطرود بعدها می گفت، شیخ تیر را نه به گوزن که به قلب زندگی خود زده بود. مطرود که نفس در سینه اش حبس شده بود، وقتی مطمئن شد که تیر به هدف خورده، با شادمانی از جا پرید. مش آب را زمین گذاشت و با حلقه طناب به طرف شکار دوید و فریاد زد: "افتاد ...افتاد...شیخ جابر شیر مادر حلالت، چه ضربه شستی داری!" شیخ آرام بلند شد و با غرور به تفنگ تکیه کرد و لبخند زد. ناگهان درد در سینه اش پیچید. به روی خود نیاورد، اما درد شدت یافت و شیخ ناچار نشست و به نخلی تکیه داد. مطرود با طناب مشغول بستن دست و پای گوزن شد. " نگاهش کن، انگار صدسال است مرده!بدبخت، پی گله می رفتی بهتر بود یا توی سفره این کنیزک عثمانی بد ترکیب؟!" گوزن را روی دوش گرفت و به راه افتاد. "کاش گرگ سیاه پاره ات می کرد و حسرت قلوه گاهت را به دل این سوگلی عفریت می گذاشت. چه شانسی هم دارد این سوگولی عثمانی، اگر نورا خانم دو پسر برای شیخ نزاییده بود، ترکان خاتون مجال ماندن توی کاخ فیلیه را هم به اش نمی داد، چه برسد به این که با شیخ به شکار بیاید." به شیخ که نزدیک شد، گفت: " شیخ جابر فشنگ درست راه نفسش را بسته، این گوزن بیچاره را مادرش فقط برای ترکان خاتون زاییده، نوش جانش!" به نزدیک شیخ رسید و دید که نفس شیخ بالا نمی آید و عرق تمام صورتش را گرفته. ترسید. " چی شده شیخ؟! خدایا به داد برس! چی شده؟" گوزن را بر زمین گذاشت و نزدیک تر شد. گفت: "چشمم کور شود اگر شور باشد!" بعد زیر بغل شیخ جابر را گرفت و او را بلند کرد. شیخ نالید: " آخ، مُردم! " " دشمنتان بمیرد شیخ، کاش لال می شدم . از نحسی این شکار است؛ ببین چشم هایش چه جوری وق زده!" شیخ جابر را رها کرد و گفت: "بگذار چشم هاش را در بیاورم نحسیش برود." به سراغ گوزن رفت. دوباره درد در سینه شیخ جابر پیچید و به نخل تکیه دادو نالید: " آن را ول کن، مرا بگیر سگ سوخته!" مطرود دستپاچه به طرف شیخ برگشت و زیر بغل او را گرفت و آرام به راه افتاد. چند قدم جلوتر سر برگرداند و به گوزن نگاه کرد. گفت: "ببین چه جور نگاه می کند، نه !" شیخ جابر فقط توانست بگوید: " آخ ترکان خاتون! " مطرود بیشتر از این که نگران حال شیخ المشایخ خوزستان باشد، از سرزنش ترکان خاتون می ترسید که الان در کنار نورا خانم زیر سایه نخلی روی تخت لم داده بود و قلیان می کشید و دو خادمی را تماشا می کرد که در حاشیه نهر آتش روشن کرده بورند و ماهی کباب می کردند. ادامه دارد... @javane_enghelaby