•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• می‌شینم بالای سر مامانی و قرآن رو باز می‌کنم و شروع می‌کنم برای یکی از عزیزترین‌هام که حالا دیگه به قول بزرگترها دستش از دنیا کوتاه شده، چند صفحه قرآن می‌خونم. چند دقیقه تو همون حالت می‌شینم تا این‌که بالاخره خواب مهمون چشم‌هام میشه... بوی نون تازه که با بوی آتیش دم صبح قاطی شده، صدای شرشر جوی آب پایین خونه و جیک‌جیک گنجشک‌های روی شاخه‌های سرو که نوید یه روز پر تکاپو رو میدن، خواب رو از سرم پرونده. از توی رختخواب نگاهم رو به نورهای رنگی که از پنجره‌های چوبی به داخل اتاق سرک می‌کشن می‌دوزم. از جام بلند می‌شم و طبق عادت، برگ‌های نهال پرتقالی که مامانی توی گلدون کاشته رو نوازش می‌کنم. چفت فلزی و زنگ‌زده یکی از پنجره‌ها رو باز می‌کنم تا نسیم دلچسب صبح تابستونی، هوای خونه رو عوض کنه. به سختی چشم از باغ‌های سرسبز رو به رو می‌گیرم و سعی می‌کنم تا صدای مامان درنیومده، برم و صورتم رو بشورم. به محض تماس کف پام با پله سنگی جلوی در، ته مونده خواب هم از سرم می‌پره و به جاش حس طراوت و شادابی تو تنم می‌پیچه. دمپایی جلو بسته‌ای که کوچیکتر از پاهام هست و با بچه‌های خاله شریکی استفاده می‌کنیم، می‌پوشم و به سمت حوض آب کنار خونه میرم. رمان اختصاصی کانال جوانه نور ✍به قلم م. بابایی ⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️ •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈• 🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان: ✔️ ایتا👇🏻: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac ✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻: https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy